شعر و متن عاشقانه

شعر و متن عاشقانه

شعر و متن عاشقانه

شعر و متن عاشقانه

۷۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شعر نو» ثبت شده است

دوشنبه, ۹ مهر ۱۳۹۷، ۰۷:۰۲ ب.ظ

شعری زیبا از محمدرضا جنتی

 

.

سـرِ سجـاده ای  از  عشق  ، که  مهـر  آگین  است
چهار  تکبـیر  غزل ، در خور صد تـحـسیـن اسـت

 

رکـعـتـی   شـعـر   بـخـوانیـم  و  ثـوابـی   ببـریـم
عمـر مـا ، در  گـذر  از  کـوچـه ی پاورچـیـن است

 

عـاشـقـی ، نـقـطـه ی  پـایـانِ سـبکـبـالـی هـاسـت
پـنـجــه بـا عـشــق مـیـنـداز ، کـه پـولادیـن اسـت

 

تـا  دلـی  نـشـکـنــد از  دوسـت ، کـجــا مـی دانــد
وزن یـک آهِ جـگــر سـوز ، بـسـی  سنــگیـن اسـت

 

ابـر چشـمــان مـن آبسـتـن  چنـدین  بـغـض است
شـــانـه ای بـاشــد اگـر ، بـارش فــروردیـن اسـت

 

طــلـب بـوســه اگـــر ، از  لــب مـعـشـوقــه کـنــی
شوکرانی است، که چون طعم عسل شیرین است

 

چــه ره آوردی از ایــن سوخته جان می طـلـبـی؟
ارمــغـــانِ سـفـــرِ عـشـق ، دلـی غــمـگـیــن اسـت

 

وای  بــر  ایــن گــل و گـلــزار ، کـه گــل پـرورِ آن
باغـبـانی است ، که دل باخـتـه ی گـلچـیـن است

 

سـازِ مـن !  کـاش  کـمی  حـال  مـرا  خـوب  کنی
مـویه کـن ، ناله ی  هـمـدرد  مـرا  تسـکـین  است

 

قـصـه ی شـعــر غـم انـگـیـز ، بـه پـایان نـرسـیـد
خــونِ زخـمِ قـلـم ، از خـاطـره ای دیـریـن اسـت

 

#محمد_رضا_جنتی

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ مهر ۹۷ ، ۱۹:۰۲
سالار سالاری
سه شنبه, ۳ مهر ۱۳۹۷، ۰۶:۵۶ ب.ظ

شعری از علیرضا بدیع

 

پاییز می رسد که مرا مبتلا کند
با رنگ های تازه مرا آشنا کند

 

پاییز می رسد که همانند سال پیش
خود را دوباره در دل قالیچه جا کند

 

او می رسد که از پس نه ماه انتظار
راز درخت باغچه را بر ملا کند

 

او قول داده است که امسال از سفر
اندوه های تازه بیارد-خداکند-

 

او می رسد که باز هم عاشق کند مرا
او قول داده است به قولش وفا کند

 

پاییز عاشق است و راهی نمانده است
جز این که روز و شب بنشیند دعا کند

 

شاید اثر کند و خداوند فصل ها
یک فصل را به خاطر او جا به جا کند

 

تقویم خواست از تو بگیرد بهار را
تقدیر خواست راه شما را جدا کند

خش خش... صدای پای خزان است،

#یک_نفر
#در_را_به_روی_حضرت_پاییز_واکند

#علیرضا_بدیع
 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ مهر ۹۷ ، ۱۸:۵۶
سالار سالاری
جمعه, ۳۰ شهریور ۱۳۹۷، ۰۶:۵۵ ب.ظ

غزلی از اصغر معادی

 

 

روی دنیا ببند پنجره را، تا کمی در هوای من باشی
چون قرارست بعد ازاین تنها، بانوی شعرهای من باشی

 

چند بیتی به یاد تو غمگین...چند بیتی کنار تو لبخند...
عصرها عشق می زند به سرم، تلخ و شیرین چای من باشی

 

من بخوانم تو سر تکان بدهی، تو بخوانی دلم تکان بخورد
آخرِ شعر ازخودم بروم، تو بمانی صدای من باشی

 

من پُرم از گناه و آدم و سیب، از تو و عاشقانه های نجیب
نیتت را درست کن این بار، جای شیطان خدای من باشی

 

با چه نامی تو را صدا بزنم!؟ آی خاتون با شکوه غزل!
"عشق" هر چند اسم کوچک توست، دوست دارم " شما "ی من باشی

 

کاش یک شب به جای زانوی غم، شانه های تو بود در بغلم
در تب خواب ها و حسرت ها، کاش یک لحظه جای من باشی

 

شاید این بغض آخرم باشد، چشم های مرا ندیده بگیر
فکر دیوانه ای برای خودت، فکر چتری برای من باشی

 

بیت آخر همیشه بارانی ست... هر دو باید به خانه برگردیم
این غزل را مرور کن هر شب، تا کمی در هوای من باشی...
..

 

#اصغر_معادی

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ شهریور ۹۷ ، ۱۸:۵۵
سالار سالاری
سه شنبه, ۱۳ شهریور ۱۳۹۷، ۰۱:۰۷ ب.ظ

نخستین نگاه شعری زیبا از فریدون مشیری

 

 

نخستین نگاهی که ما را به هم دوخت!
نخستین سلامی که در جان ما شعله افروخت
نخستین کلامی که دلهای مارا
به بوی خوش آشنایی سپرد و به مهمانی عشق برد
پر از مهر بودی پر از نور بود
همه شوق بودی همه شور بودم
چه خوش لحظه هایی که دزدانه از هم نگاهی ربودیم
و رازی نهفتیم!
چه خوش لحظه هایی که "میخواهمت" را
به شرم و خموشی نگفتیم و گفتیم!
دو آوای تنهای سر گشته بودیم
رها در گذرگاه هستی
به سوی هم از دورها پر گشودیم.
چه خوش لحظه هایی که هم را شنیدیم.
چه خوش لحظه هایی که درهم وزیدیم.
چه خوش لحظه هایی که در پرده ی عشق
چو یک نغمه ی شاد با هم شکفتیم!
چه شب ها چه شب ها که همراه حافظ
در آن کهکشان های رنگین
در آن بیکران های سرشار از نرگس و نسترن
یاس و نسرین
ز بسیاری شوق و شادی نخفتیم.
تو با آن صفای خدایی
تو با آن دل و جان سرشار از روشنایی
ازین خاکیان دور بودی.
من آن مرغ شیدا
در آن باغ بالنده در عطر و رویا
بر آن شاخه های فرارفته تا عالم بی خیالی
چه مغرور بودم ... چه مغرور بودم...!
من و تو چه دنیای پهناوری آفریدیم.
من و تو به سوی افق های ناآشنا پر کشیدیم.
من و تو ندانسته ندانسته
رفتیم و رفتیم و رفتیم
چنان شاد خوش گرم پویا
که گفتی به سر منزل آرزوها رسیدیم!
دریغا دریغا ندیدیم
که دستی در این آسمان ها
چه بر لوح پیشانی ما نوشته ست!
دریغا در آن قصه ها و غزل ها نخواندیم
که آب و گل عشق با غم سرشته ست!
فریب و فسون جهان را
تو کر بودی ای دوست
من کور بودم...!
از آن روزها آه عمری گذشته ست
من و تو دگرگونه گشتیم
دنیا دگرگونه گشته ست!
درین روزگاران بی روشنایی درین تیره شب های غمگین
که دیگر ندانی کجایم
ندانم کجایی!
چو با یاد آن روزها می نشینم
چو یاد تو را پیش رو می نشانم
دل جاودان عاشقم را به دنبال آن لحظه ها می کشانم
سرشکی به همراه این بیت ها می فشانم:
نخستین نگاهی که مارا به هم دوخت
نخستین سلامی که در جان ما شعله افروخت
نخستین کلامی که دل های مارا
به بوی خوش آشنایی سپرد و به مهمانی عشق برد...
پر از مهر بودی پر از نور بودم!

                  
─═ঊঈ  #فریدون_مشیری  ঈঊ═─

 

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ شهریور ۹۷ ، ۱۳:۰۷
سالار سالاری
دوشنبه, ۵ شهریور ۱۳۹۷، ۰۱:۰۶ ب.ظ

شعر بلند و زیبا

عاقلی بر اسپ می‌آمد سوار
در دهان خفته‌ای می‌رفت مار

آن سوار آن را بدید و می‌شتافت
تا رماند مار را فرصت نیافت

چونک از عقلش فراوان بد مدد
چند دبوسی قوی بر خفته زد

برد او را زخم آن دبوس سخت
زو گریزان تا بزیر یک درخت

سیب پوسیده بسی بد ریخته
گفت ازین خور ای بدرد آویخته

سیب چندان مر ورا در خورد داد
کز دهانش باز بیرون می‌فتاد

بانگ می‌زد کای امیر آخر چرا
قصد من کردی تو نادیده جفا

گر تر از اصلست با جانم ستیز
تیغ زن یکبارگی خونم بریز

شوم ساعت که شدم بر تو پدید
ای خنک آن را که روی تو ندید

بی جنایت بی گنه بی بیش و کم
ملحدان جایز ندارند این ستم

می‌جهد خون از دهانم با سخن
ای خدا آخر مکافاتش تو کن

هر زمان می‌گفت او نفرین نو
اوش می‌زد کاندرین صحرا بدو

زخم دبوس و سوار همچو باد
می‌دوید و باز در رو می‌فتاد

ممتلی و خوابناک و سست بد
پا و رویش صد هزاران زخم شد

تا شبانگه می‌کشید و می‌گشاد
تا ز صفرا قی شدن بر وی فتاد

زو بر آمد خورده‌ها زشت و نکو
مار با آن خورده بیرون جست ازو

چون بدید از خود برون آن مار را
سجده آورد آن نکوکردار را

سهم آن مار سیاه زشت زفت
چون بدید آن دردها از وی برفت

گفت خود تو جبرئیل رحمتی
یا خدایی که ولی نعمتی

ای مبارک ساعتی که دیدیم
مرده بودم جان نو بخشیدیم

تو مرا جویان مثال مادران
من گریزان از تو مانند خران

خر گریزد از خداوند از خری
صاحبش در پی ز نیکو گوهری

نه از پی سود و زیان می‌جویدش
لیک تا گرگش ندرد یا ددش

ای خنک آن را که بیند روی تو
یا در افتد ناگهان در کوی تو

ای روان پاک بستوده ترا
چند گفتم ژاژ و بیهوده ترا

ای خداوند و شهنشاه و امیر
من نگفتم جهل من گفت آن مگیر

شمه‌ای زین حال اگر دانستمی
گفتن بیهوده کی توانستمی

بس ثنایت گفتمی ای خوش خصال
گر مرا یک رمز می‌گفتی ز حال

لیک خامش کرده می‌آشوفتی
خامشانه بر سرم می‌کوفتی

شد سرم کالیوه عقل از سر بجست
خاصه این سر را که مغزش کمترست

عفو کن ای خوب‌روی خوب‌کار
آنچ گفتم از جنون اندر گذار

گفت اگر من گفتمی رمزی از آن
زهرهٔ تو آب گشتی آن زمان

گر ترا من گفتمی اوصاف مار
ترس از جانت بر آوردی دمار

مصطفی فرمود اگر گویم براست
شرح آن دشمن که در جان شماست

زهره‌های پردلان هم بر درد
نی رود ره نی غم کاری خورد

نه دلش را تاب ماند در نیاز
نه تنش را قوت روزه و نماز

همچو موشی پیش گربه لا شود
همچو بره پیش گرگ از جا رود

اندرو نه حیله ماند نه روش
پس کنم ناگفته‌تان من پرورش

همچو بوبکر ربابی تن زنم
دست چون داود در آهن زنم

تا محال از دست من حالی شود
مرغ پر بر کنده را بالی شود

چون یدالله فوق ایدیهم بود
دست ما را دست خود فرمود احد

پس مرا دست دراز آمد یقین
بر گذشته ز آسمان هفتمین

دست من بنمود بر گردون هنر
مقریا بر خوان که انشق القمر

این صفت هم بهر ضعف عقلهاست
با ضعیفان شرح قدرت کی رواست

خود بدانی چون بر آری سر ز خواب
ختم شد والله اعلم بالصواب

مر ترا نه قوت خوردن بدی
نه ره و پروای قی کردن بدی

می‌شنیدم فحش و خر می‌راندم
رب یسر زیر لب می‌خواندم

از سبب گفتن مرا دستور نی
ترک تو گفتن مرا مقدور نی

هر زمان می‌گفتم از درد درون
اهد قومی انهم لا یعلمون

سجده‌ها می‌کرد آن رسته ز رنج
کای سعادت ای مرا اقبال و گنج

از خدا یابی جزاها ای شریف
قوت شکرت ندارد این ضعیف

شکر حق گوید ترا ای پیشوا
آن لب و چانه ندارم و آن نوا

دشمنی عاقلان زین سان بود
زهر ایشان ابتهاج جان بود

دوستی ابله بود رنج و ضلال
این حکایت بشنو از بهر مثال

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ شهریور ۹۷ ، ۱۳:۰۶
سالار سالاری
سه شنبه, ۲۶ تیر ۱۳۹۷، ۱۲:۴۱ ب.ظ

نامه یک پدر به دخترش

 

 

نامه یک پدر به دخترش

 

 دخترکم برای کسی که برایت نمیجنگد نجنگ

 چرا اشکهایت را هر روز پاک کنی

 کسی که باعث گریه ات میشود پاک کن

 دخترکم به سوی کسی که ناز میکند دست نیاز دراز نکن

 بیاموز این تو هستی که باید ناز کنی

 دخترکم تو زیباترینی

 همیشه با این باور زندگی کن

 خودت را فراموش نکن

 شاید گریه یا خنده ات برای بعضی ها بی ارزش باشد

 اما به یاد داشته باش

 کسانی هستند که وقتی میخندی جان تازه میگیرند

 دخترک من هیچگاه برای شروع دوباره دیر نیست

 اشتباه که کردی برخیز

 اشکالی ندارد

 بگذار دیگران هر چه دوست دارند بگویند

 خوب باش ولی سعی نکن این را به دیگران بفهمانی

 کسی که ذره ای شعور داشته باشد خاص بودنت را در می یابد

 زمستان است

 زیاد میشنوی هوا دو نفره است

 به درک که دو نفره است تنها قدم زدن دنیای دیگری دارد

 دخترکم شاید شاهزاده را همه بشناسند اما باور داشته باش

 برای پدرت تو ملکه هستی

 گریه کرده ای ؟

 رنج کشیده ای ؟

 سرت کلاه رفت ؟

 اذیتت کرده اند ؟

 عیبی ندارد ، نگذار تکرار شود

 گاهی تکرار یک درد دردناک تر است

 

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ تیر ۹۷ ، ۱۲:۴۱
سالار سالاری
چهارشنبه, ۲۰ تیر ۱۳۹۷، ۱۲:۳۵ ب.ظ

شعر از مهدی خداپرست

 

 

اگر چه گاهی از سوی تو استقبال می گردد
ولی حقّ من از لب های تو پامال می گردد

 

درونم بغض ها دارم ولی هنگام دیدارت
تمامِ حرف ها در سینه ی من چال می گردد

 

نه تنها من که حتّی شیخ هم با دیدن رویت
زبانِ روزه باشد، تا سحر شوّال می گردد

 

تو را آنقدْر میخواهم که وقتی پیشِ من هستی
تمامِ واژه ها بر وزنِ استفعال می گردد

 

کفِ دستِ من از پیشانیِ مؤمن چه کم دارد؟
که می بیند مرا هر پیرزن ، رمّال می گردد!

 

چنان از روزگارِ تیره ی من بخت برگشته
که دشمن نیز از بختِ بدَم خوشحال می گردد

 

تو باید مالِ من باشی ولیکن سخت میترسم
از آن روزی که حقّ النّاس، بیت المال می گردد

 

خودت هم خوب میدانی که من آدم نخواهم شد
چرا که سیبِ من برعکسِ حوّا کال می گردد!

 

خجالت می کشم گاهی بگویم دوستت دارم
تو را وقتی که می بینم زبانم لال می گردد!!

 

#مهدی_خداپرست

 

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ تیر ۹۷ ، ۱۲:۳۵
سالار سالاری
پنجشنبه, ۱۴ تیر ۱۳۹۷، ۱۲:۳۱ ب.ظ

شعری از نوذر پرنگ

شبم، شبی که تو رفتی چه دردآور بود
سیاه‌روی ز من هم سیاه‌روتر بود

 

به چشم‌های تو در حال گریه می‌مانست
که از سلاله‌ی شب‌های دور و دیگر بود

 

فضا چو دیده‌ی من سرد و تیره و غمناک
ز برگ‌ریز هزاران هزار اختر بود

 

در آن غروب زمین غریب را دیدم
که هم‌چو آب در آواز خود شناور بود

 

در آن شب آینه‌ها با ستارگان رفتند
که عصر رجعت تصویرهای بی‌سر بود

 

تمام پنجره‌ها بسته شد در آن شب چون
«در» از تظاهر «دیوار»‌ها مکدر بود

 

گیاه‌ها همه آرام گریه می‌کردند
پر ترنم مرغان ز اشک و خون تَر بود

 

تو رفته بودی و طرح تنت هنوز به جای
به روی گستره‌ی خوابناک بستر بود

 

مجال گریه در آن شب نیافتم هر چند
که آن جدایی بی‌گاه گریه‌آور بود...

 

#نوذر_پرنگ

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ تیر ۹۷ ، ۱۲:۳۱
سالار سالاری
جمعه, ۸ تیر ۱۳۹۷، ۱۲:۳۰ ب.ظ

قطعه شعری از مهدی خداپرست

 

‍ جمعه یعنى فراق بانو جان
باغِ بى چلچراغ بانو جان
مثلِ وقتى که دور باشى و من
مى شوم نقره داغ بانو جان

 

جمعه یعنى غریب! میفهمى؟
یارِ دور از حبیب! میفهمى؟
مثلِ بیمارِ رو به فوتى ، که
ذکرش أَمَّن یُجیب! میفهمى؟

 

جمعه یعنى خراب باشم من
 شاهدِ اضطراب باشم من
مثلِ وقتى که در سفر باشى
غرق در التهاب باشم من...!

 

جمعه یعنى سکوت ، امّا نه!
سیب ، آدم ، هبوط ، امّا نه!
دخترى مست بر لبِ ایوان..،
فکر و ذکرش سقوط ، امّا نه!

 

جمعه یعنى فرار بانو جان
مُردن از انتظار بانو جان
مثلِ وقتى که بُغض میترکد
مى شوم بى قرار بانو جان

 

#مهدى_خداپرست

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ تیر ۹۷ ، ۱۲:۳۰
سالار سالاری
دوشنبه, ۲۸ خرداد ۱۳۹۷، ۰۶:۴۳ ب.ظ

شعری از محمد حسین صفاریان

 

 

من کویرم لب من تشنه ی باران علی ست

این لب تشنه ی پر شور، غزلخوان علی ست

 

این که گسترده تر از وسعت آفاق شده است

به یقین سفره ی گسترده ی دامان علی ست

 

منّت نان و نمک نیست سر سفره ی او

پس خوشا آن که در این دنیا مهمان علی ست

 

آتش اشکی اگر در غزلم شعله ور است

بی گمان قطره ای از درد فراوان علی ست

 

لحظه ای پرتو حسنش ز تجلی دم زد

که جهان، آینه در آینه حیران علی ست

 

کعبه یکبار دهان را به سخن وا کرده است

تا بدانیم کلید در این خانه علی ست

 

از دم صبح ازل نام علی را می خواند

دل که تا شام ابد دست به دامان علی ست

 

محمد حسین صفاریان

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ خرداد ۹۷ ، ۱۸:۴۳
سالار سالاری