شعر و متن عاشقانه

شعر و متن عاشقانه

شعر و متن عاشقانه

شعر و متن عاشقانه

دوشنبه, ۵ شهریور ۱۳۹۷، ۰۱:۰۶ ب.ظ

شعر بلند و زیبا

عاقلی بر اسپ می‌آمد سوار
در دهان خفته‌ای می‌رفت مار

آن سوار آن را بدید و می‌شتافت
تا رماند مار را فرصت نیافت

چونک از عقلش فراوان بد مدد
چند دبوسی قوی بر خفته زد

برد او را زخم آن دبوس سخت
زو گریزان تا بزیر یک درخت

سیب پوسیده بسی بد ریخته
گفت ازین خور ای بدرد آویخته

سیب چندان مر ورا در خورد داد
کز دهانش باز بیرون می‌فتاد

بانگ می‌زد کای امیر آخر چرا
قصد من کردی تو نادیده جفا

گر تر از اصلست با جانم ستیز
تیغ زن یکبارگی خونم بریز

شوم ساعت که شدم بر تو پدید
ای خنک آن را که روی تو ندید

بی جنایت بی گنه بی بیش و کم
ملحدان جایز ندارند این ستم

می‌جهد خون از دهانم با سخن
ای خدا آخر مکافاتش تو کن

هر زمان می‌گفت او نفرین نو
اوش می‌زد کاندرین صحرا بدو

زخم دبوس و سوار همچو باد
می‌دوید و باز در رو می‌فتاد

ممتلی و خوابناک و سست بد
پا و رویش صد هزاران زخم شد

تا شبانگه می‌کشید و می‌گشاد
تا ز صفرا قی شدن بر وی فتاد

زو بر آمد خورده‌ها زشت و نکو
مار با آن خورده بیرون جست ازو

چون بدید از خود برون آن مار را
سجده آورد آن نکوکردار را

سهم آن مار سیاه زشت زفت
چون بدید آن دردها از وی برفت

گفت خود تو جبرئیل رحمتی
یا خدایی که ولی نعمتی

ای مبارک ساعتی که دیدیم
مرده بودم جان نو بخشیدیم

تو مرا جویان مثال مادران
من گریزان از تو مانند خران

خر گریزد از خداوند از خری
صاحبش در پی ز نیکو گوهری

نه از پی سود و زیان می‌جویدش
لیک تا گرگش ندرد یا ددش

ای خنک آن را که بیند روی تو
یا در افتد ناگهان در کوی تو

ای روان پاک بستوده ترا
چند گفتم ژاژ و بیهوده ترا

ای خداوند و شهنشاه و امیر
من نگفتم جهل من گفت آن مگیر

شمه‌ای زین حال اگر دانستمی
گفتن بیهوده کی توانستمی

بس ثنایت گفتمی ای خوش خصال
گر مرا یک رمز می‌گفتی ز حال

لیک خامش کرده می‌آشوفتی
خامشانه بر سرم می‌کوفتی

شد سرم کالیوه عقل از سر بجست
خاصه این سر را که مغزش کمترست

عفو کن ای خوب‌روی خوب‌کار
آنچ گفتم از جنون اندر گذار

گفت اگر من گفتمی رمزی از آن
زهرهٔ تو آب گشتی آن زمان

گر ترا من گفتمی اوصاف مار
ترس از جانت بر آوردی دمار

مصطفی فرمود اگر گویم براست
شرح آن دشمن که در جان شماست

زهره‌های پردلان هم بر درد
نی رود ره نی غم کاری خورد

نه دلش را تاب ماند در نیاز
نه تنش را قوت روزه و نماز

همچو موشی پیش گربه لا شود
همچو بره پیش گرگ از جا رود

اندرو نه حیله ماند نه روش
پس کنم ناگفته‌تان من پرورش

همچو بوبکر ربابی تن زنم
دست چون داود در آهن زنم

تا محال از دست من حالی شود
مرغ پر بر کنده را بالی شود

چون یدالله فوق ایدیهم بود
دست ما را دست خود فرمود احد

پس مرا دست دراز آمد یقین
بر گذشته ز آسمان هفتمین

دست من بنمود بر گردون هنر
مقریا بر خوان که انشق القمر

این صفت هم بهر ضعف عقلهاست
با ضعیفان شرح قدرت کی رواست

خود بدانی چون بر آری سر ز خواب
ختم شد والله اعلم بالصواب

مر ترا نه قوت خوردن بدی
نه ره و پروای قی کردن بدی

می‌شنیدم فحش و خر می‌راندم
رب یسر زیر لب می‌خواندم

از سبب گفتن مرا دستور نی
ترک تو گفتن مرا مقدور نی

هر زمان می‌گفتم از درد درون
اهد قومی انهم لا یعلمون

سجده‌ها می‌کرد آن رسته ز رنج
کای سعادت ای مرا اقبال و گنج

از خدا یابی جزاها ای شریف
قوت شکرت ندارد این ضعیف

شکر حق گوید ترا ای پیشوا
آن لب و چانه ندارم و آن نوا

دشمنی عاقلان زین سان بود
زهر ایشان ابتهاج جان بود

دوستی ابله بود رنج و ضلال
این حکایت بشنو از بهر مثال

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ شهریور ۹۷ ، ۱۳:۰۶
سالار سالاری
سه شنبه, ۲۶ تیر ۱۳۹۷، ۱۲:۴۱ ب.ظ

نامه یک پدر به دخترش

 

 

نامه یک پدر به دخترش

 

 دخترکم برای کسی که برایت نمیجنگد نجنگ

 چرا اشکهایت را هر روز پاک کنی

 کسی که باعث گریه ات میشود پاک کن

 دخترکم به سوی کسی که ناز میکند دست نیاز دراز نکن

 بیاموز این تو هستی که باید ناز کنی

 دخترکم تو زیباترینی

 همیشه با این باور زندگی کن

 خودت را فراموش نکن

 شاید گریه یا خنده ات برای بعضی ها بی ارزش باشد

 اما به یاد داشته باش

 کسانی هستند که وقتی میخندی جان تازه میگیرند

 دخترک من هیچگاه برای شروع دوباره دیر نیست

 اشتباه که کردی برخیز

 اشکالی ندارد

 بگذار دیگران هر چه دوست دارند بگویند

 خوب باش ولی سعی نکن این را به دیگران بفهمانی

 کسی که ذره ای شعور داشته باشد خاص بودنت را در می یابد

 زمستان است

 زیاد میشنوی هوا دو نفره است

 به درک که دو نفره است تنها قدم زدن دنیای دیگری دارد

 دخترکم شاید شاهزاده را همه بشناسند اما باور داشته باش

 برای پدرت تو ملکه هستی

 گریه کرده ای ؟

 رنج کشیده ای ؟

 سرت کلاه رفت ؟

 اذیتت کرده اند ؟

 عیبی ندارد ، نگذار تکرار شود

 گاهی تکرار یک درد دردناک تر است

 

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ تیر ۹۷ ، ۱۲:۴۱
سالار سالاری
چهارشنبه, ۲۰ تیر ۱۳۹۷، ۱۲:۳۵ ب.ظ

شعر از مهدی خداپرست

 

 

اگر چه گاهی از سوی تو استقبال می گردد
ولی حقّ من از لب های تو پامال می گردد

 

درونم بغض ها دارم ولی هنگام دیدارت
تمامِ حرف ها در سینه ی من چال می گردد

 

نه تنها من که حتّی شیخ هم با دیدن رویت
زبانِ روزه باشد، تا سحر شوّال می گردد

 

تو را آنقدْر میخواهم که وقتی پیشِ من هستی
تمامِ واژه ها بر وزنِ استفعال می گردد

 

کفِ دستِ من از پیشانیِ مؤمن چه کم دارد؟
که می بیند مرا هر پیرزن ، رمّال می گردد!

 

چنان از روزگارِ تیره ی من بخت برگشته
که دشمن نیز از بختِ بدَم خوشحال می گردد

 

تو باید مالِ من باشی ولیکن سخت میترسم
از آن روزی که حقّ النّاس، بیت المال می گردد

 

خودت هم خوب میدانی که من آدم نخواهم شد
چرا که سیبِ من برعکسِ حوّا کال می گردد!

 

خجالت می کشم گاهی بگویم دوستت دارم
تو را وقتی که می بینم زبانم لال می گردد!!

 

#مهدی_خداپرست

 

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ تیر ۹۷ ، ۱۲:۳۵
سالار سالاری
پنجشنبه, ۱۴ تیر ۱۳۹۷، ۱۲:۳۱ ب.ظ

شعری از نوذر پرنگ

شبم، شبی که تو رفتی چه دردآور بود
سیاه‌روی ز من هم سیاه‌روتر بود

 

به چشم‌های تو در حال گریه می‌مانست
که از سلاله‌ی شب‌های دور و دیگر بود

 

فضا چو دیده‌ی من سرد و تیره و غمناک
ز برگ‌ریز هزاران هزار اختر بود

 

در آن غروب زمین غریب را دیدم
که هم‌چو آب در آواز خود شناور بود

 

در آن شب آینه‌ها با ستارگان رفتند
که عصر رجعت تصویرهای بی‌سر بود

 

تمام پنجره‌ها بسته شد در آن شب چون
«در» از تظاهر «دیوار»‌ها مکدر بود

 

گیاه‌ها همه آرام گریه می‌کردند
پر ترنم مرغان ز اشک و خون تَر بود

 

تو رفته بودی و طرح تنت هنوز به جای
به روی گستره‌ی خوابناک بستر بود

 

مجال گریه در آن شب نیافتم هر چند
که آن جدایی بی‌گاه گریه‌آور بود...

 

#نوذر_پرنگ

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ تیر ۹۷ ، ۱۲:۳۱
سالار سالاری
جمعه, ۸ تیر ۱۳۹۷، ۱۲:۳۰ ب.ظ

قطعه شعری از مهدی خداپرست

 

‍ جمعه یعنى فراق بانو جان
باغِ بى چلچراغ بانو جان
مثلِ وقتى که دور باشى و من
مى شوم نقره داغ بانو جان

 

جمعه یعنى غریب! میفهمى؟
یارِ دور از حبیب! میفهمى؟
مثلِ بیمارِ رو به فوتى ، که
ذکرش أَمَّن یُجیب! میفهمى؟

 

جمعه یعنى خراب باشم من
 شاهدِ اضطراب باشم من
مثلِ وقتى که در سفر باشى
غرق در التهاب باشم من...!

 

جمعه یعنى سکوت ، امّا نه!
سیب ، آدم ، هبوط ، امّا نه!
دخترى مست بر لبِ ایوان..،
فکر و ذکرش سقوط ، امّا نه!

 

جمعه یعنى فرار بانو جان
مُردن از انتظار بانو جان
مثلِ وقتى که بُغض میترکد
مى شوم بى قرار بانو جان

 

#مهدى_خداپرست

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ تیر ۹۷ ، ۱۲:۳۰
سالار سالاری
دوشنبه, ۲۸ خرداد ۱۳۹۷، ۰۶:۴۳ ب.ظ

شعری از محمد حسین صفاریان

 

 

من کویرم لب من تشنه ی باران علی ست

این لب تشنه ی پر شور، غزلخوان علی ست

 

این که گسترده تر از وسعت آفاق شده است

به یقین سفره ی گسترده ی دامان علی ست

 

منّت نان و نمک نیست سر سفره ی او

پس خوشا آن که در این دنیا مهمان علی ست

 

آتش اشکی اگر در غزلم شعله ور است

بی گمان قطره ای از درد فراوان علی ست

 

لحظه ای پرتو حسنش ز تجلی دم زد

که جهان، آینه در آینه حیران علی ست

 

کعبه یکبار دهان را به سخن وا کرده است

تا بدانیم کلید در این خانه علی ست

 

از دم صبح ازل نام علی را می خواند

دل که تا شام ابد دست به دامان علی ست

 

محمد حسین صفاریان

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ خرداد ۹۷ ، ۱۸:۴۳
سالار سالاری
دوشنبه, ۲۱ خرداد ۱۳۹۷، ۰۶:۳۸ ب.ظ

تکه شعر از مژگان عباسلو

 

 

 

روی گرداندی و بر من یک نگاه انداختی
روی گرداندی و من را یاد ماه انداختی

 

روی گرداندم نبینم شب سر بام که ای
کی به جز من را به این روز سیاه انداختی

 

خیل مژگان و کمان ابرو و تیر نگاه...
تا رسیدی لرزه بر قلب سپاه انداختی

 

شاد و غمگین، مستم و هشیار، آباد و خراب
خوب می دانی چه آشوبی به راه انداختی

 

"با دل خونین لب خندان بیاور همچو جام"
بعد از این، حالا که ما را در گناه انداختی

 

آن شب قدری که می گفتند خلوت با تو بود
زاهدان را هم ببین در اشتباه انداختی

 

خواستم دل پس بگیرم از تو، کمتر یافتم
آه از این سوزن که در انبار کاه انداختی!

 

#مژگان_عباسلو

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ خرداد ۹۷ ، ۱۸:۳۸
سالار سالاری
چهارشنبه, ۱۶ خرداد ۱۳۹۷، ۰۶:۳۷ ب.ظ

شعر از سید مهدی موسوی

ﻧﮑﻨﺪ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﺍﻱ ﭘﺸﺖ ﺻﻠﻴﺒﻢ ﺑﺎﺷﺪ
ﻧﮑﻨﺪ ﻣﻴﮑﺮﻭﻓﻮﻧﻲ ﺩﺍﺧﻞ ﺟﻴﺒﻢ ﺑﺎﺷﺪ


ﻧﮑﻨﺪ ﺍﻳﻦ » ﺍﺱ ﺍﻡ ﺍﺱ« ﺩﺭ ﺟﺎﻳﻲ ﺛﺒﺖ ﺷﻮﺩ
ﻧﮑﻨﺪ ﮔﺮﻳﻪ ﻱ ﭘﺸﺖ ﺗﻠﻔﻦ ﺿﺒﻂ ﺷﻮﺩ

 

ﻧﮑﻨﺪ ﺷﺎﻫﺪ ﺩﻋﻮﺍﻣﺎﻥ ﺩﺭ ﻣﺎﺷﻴﻨﻨﺪ
ﻧﮑﻨﺪ ﺩﺍﺧﻞ ﺣﻤّﺎﻡ، ﺗﻮ ﺭﺍ ﻣﻲ ﺑﻴﻨﻨﺪ

 

ﻧﮑﻨﺪ ﺍﺳﻢ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺩﻫﻨﺶ ﺑﺨﺶ ﮐﻨﺪ
ﻧﮑﻨﺪ ﺭﺍﺯ ﻣﺮﺍ ﺗﻠﻮﻳﺰﻳﻮﻥ ﭘﺨﺶ ﮐﻨﺪ

 

ﮑﻨﺪ ﻣﻲ ﺩﺍﻧﺪ ﺁﻧﭽﻪ ﮐﻪ ﻣﻦ ﻣﻲ ﺩﺍﻧﻢ !
ﻧﮑﻨﺪ ﭘﺲ ﻓﺮﺩﺍ، ﺗﻴﺘﺮ ِ ﻳﮏ ِ » ﮐﻴﻬﺎﻧﻢ «
 

ﻧﮑﻨﺪ ﺭﺧﻨﻪ ﮐﻨﺪ ﺩﺭ ﺩﻝ ﺍﻳﻤﺎﻧﻢ ﺷﮏ
ﻧﮑﻨﺪ ﻟﻮ ﺑﺪﻫﻢ ﺍﺳﻢ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺯﻳﺮ ﮐﺘﮏ

 

ﻧﮑﻨﺪ ﻧﺎﻣﻪ ﻱ ﺟﻌﻠﻲ ﻣﺮﺍ ﭘُﺴﺖ ﮐﻨﻨﺪ
ﻧﮑﻨﺪ ﺍﻳﻨﻬﻤﻪ ﺑﺪ، ﻗﻠﺐ ﻣﺮﺍ ﺳﺴﺖ ﮐﻨﻨﺪ

 

ﺗﻠﺨﻢ ﻭ ﺣﻞ ﺷﺪﻩ ﮐﺎﺑﻮﺱ ﻭﺟﻮﺩﻡ ﺩﺭ ﺳﻢ
ﻏﻴﺮ ﺗﻮ ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﻱ ﺁﺩﻡ ﻫﺎ ﻣﻲ ﺗﺮﺳﻢ

 

ﻫﻤﻪ ﺩﺍﻧﺴﺘﻪ ﻭ ﻧﺎﺩﺍﻧﺴﺘﻪ ﺟﺎﺳﻮﺳﻨﺪ !
ﺩﺳﺘﺸﺎﻥ ﺣﻠﻘﻪ ﻱ ﺩﺍﺭ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻣﻲ ﺑﻮﺳﻨﺪ

 

ﻟﺨﺖ ﺩﺭ ﺟﻴﻎ ﺗﺮﻳﻦ ﻟﺤﻈﻪ ﻱ ﺗﺨﺘﺖ ﻫﺴﺘﻨﺪ
ﻓﮑﺮ ِ ﺩﺭ ﺭﻓﺘﻦ ِ ﺍﺯ ﻫﺮ ﺷﺐ ِ ﺳﺨﺘﺖ ﻫﺴﺘﻨﺪ

 

ﺧﺴﺘﻪ ﺍﻡ ﺍﺯ ﺷﺐ ﻧﻔﺮﻳﻦ ﺷﺪﻩ ﺩﺭ ﺑﻲ ﺭﺣﻤﻲ
ﺧﺴﺘﻪ ﺍﻡ ... ﻣﻲ ﺗﺮﺳﻢ ... ﻭ ﺗﻮ ﻓﻘﻂ ﻣﻲ ﻓﻬﻤﻲ ...!

 

ﮐﺎﺷﮑﻲ ﺁﺧﺮ ﺍﻳﻦ ﺳﻮﺯ، ﺑﻬﺎﺭﻱ ﺑﺎﺷﺪ
ﮐﺎﺷﮑﻲ ﺩﺭ ﺑﻐﻠﺖ ﺭﺍﻩ ﻓﺮﺍﺭﻱ ﺑﺎﺷﺪ

 

ﮐﺎﺷﮑﻲ ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﻣﺨﻔﻲ ﺑﺸﻮﺩ ﺍﻳﻦ ﺷﺎﺩﻱ
ﮐﺎﺷﮑﻲ ﻭﺻﻞ ﺷﻮﺩ ﻋﺸﻖ ﺗﻮ ﺑﻪ ﺁﺯﺍﺩﻱ

 

ﮐﺎﺷﮑﻲ ﺑﺪ ﻧﺸﻮﺩ ﺁﺧﺮ ِ ﺍﻳﻦ ﻗﺼّﻪ ﻱ ﺑﺪ
ﮐﺎﺷﮑﻲ ﺑﺎﺯ ﺑﺨﻮﺍﺑﻴﻢ ... ﻭﻟﻲ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺍﺑﺪ ...

 

ﻧﮑﻨﺪ ﺩﺍﺭ، ﺳﺮﺍﻧﺠﺎﻡ ﺩﺭﺧﺘﻢ ﺑﺎﺷﺪ
ﻧﮑﻨﺪ ﻣﻴﮑﺮﻭﻓﻮﻧﻲ ﺩﺍﺧﻞ ﺗﺨﺘﻢ ﺑﺎﺷﺪ

ﻧﮑﻨﺪ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺗﻠﻮﻳﺰﻳﻮﻥ ﻣﻲ ﺑﻴﻨﻨﺪ ...

 

#سید_مهدی_موسوی
 

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ خرداد ۹۷ ، ۱۸:۳۷
سالار سالاری
دوشنبه, ۳۱ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۰۶:۳۷ ب.ظ

شعری از حسین منزوی

 

 

الا حمایت تو رمز استقامت من
چنان که سینه ی تو ، ساحل سلامت من


دوباره دیدنت ای جان ، معاد موعود است
قیام قامت قدّیسی ات ، قیامت من


دل از تو بر نکنم جان من ، جهانی نیز
اگر هر آینه خیزد پیِ ملامت من

 

فنای درد تو زین پیش تر چرا نشدم ؟
همین بس است ازل تا ابد ، ندامت من

 

هوای فتح توام بود و تار و مار شدم
غزل غزل ، همه ی دفترم غرامت من

 

نه راه رفتنم از تو ، نه راه برگشتن
همیشگی است در این منزلت ، اقامت من

 

چنین که نعره بر نام تو می زنم در شهر
به دار می کشد آخر مرا ، شهامت من

 

ز خیل بوالهوسانم ، تمیز آسان است :
شکوه عشق تو در چشم من ، علامت من

 

من و تو گمشده در یک دگر ، مبارک باد ،
حلول عشق تمام تو در تمامت من

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۸:۳۷
سالار سالاری
سه شنبه, ۲۵ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۰۷:۳۱ ب.ظ

شعری از فریدون مشیری

 

 

بوی باران، بوی سبزه، بوی خاک
شاخه های شسته، باران خورده، پاک
آسمان آبی و ابر سپید
برگهای سبز بید
عطر نرگس، رقص باد
نغمه و بانگ پرستوهای شاد
خلوت گرم کبوترهای مست

 

نرم نرمک میرسد اینک بهار
خوش بحال روزگار

 

خوش بحال چشمه ها و دشتها
خوش بحال دانه ها و سبزه ها

 

خوش بحال غنچه های نیمه باز
خوش بحال دختر میخک که میخندد به ناز
خوش بحال جان لبریز از شراب
خوش بحال آفتاب

 

ای دل من، گرچه در این روزگار
جامهء رنگین نمی‌پوشی به کام
بادهء رنگین نمی‌نوشی ز جام
نقل و سبزه در میان سفره نیست
جامت از آن می که می‌باید تهی ست

 

ای دریغ از «تو» اگر چون گل نرقصی با نسیم
ای دریغ از «من» اگر مستم نسازد آفتاب
ای دریغ از «ما» اگر کامی نگیریم از بهار

 

گر نکوبی شیشه ی غم را به سنگ
هفت رنگش می شود هفتاد رنگ

 

شاعر:#فریدون_مشیری

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۹:۳۱
سالار سالاری