شعر و متن عاشقانه

شعر و متن عاشقانه

شعر و متن عاشقانه

شعر و متن عاشقانه

۱۱ مطلب در فروردين ۱۳۹۶ ثبت شده است

پنجشنبه, ۳۱ فروردين ۱۳۹۶، ۰۶:۳۰ ب.ظ

شعر از ساجد فضل زاده

 

 

یک روز جایمان عوض می شود ماهی
تو با تلنگری به تنگ
سلامم می دهی،
من
سرخی کوچکی می شوم در آب
و بعد
حباب
حباب

آنکه اولین بار داد می زند خشکی
ملوان غمگین تری ست
که لنگر انداخته وُ نیانداخته
تکان های جزیره
امیدی دور را
دورتر می برد

_این همان ماهی نبود که پیامبر را بلعید؟

اسکله
 زبان درازی ساحل است
به رفتن کشتی ها
سوت می کشند وُ می روند
می روند وُ سوت می کشند

مدی ست  مدام
که هر چه آمدن را دور می کند

گفت
من پیامبرم
در شکم نهنگ
دیوارهای این زندان را سرخ رنگ کنید
او را صبح چهارشنبه بازار
در میدان تره بار آویختند

زن
ساقه های کرفس را در زنبیلش جا به جا کرد وُ به خانه برگشت
زن
خرده ریز نان صبحانه را برای ماهی ها برد
زن
با تلنگری به تُنگ
تلنگر ی به تنگ
تلنگری


مرگ
بر سطح آب
می درخشد.


#ساجد_فضل_زاده

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ فروردين ۹۶ ، ۱۸:۳۰
سالار سالاری
شنبه, ۲۶ فروردين ۱۳۹۶، ۰۷:۵۲ ب.ظ

شعر از تسلیمه نسرین

 

این روزها احساس عشق نمی‌کنم

انگار که کاری مانده برای انجام!
چنان‌که گویی باید بروم،
به جایی در دوردست.

عشق،
دیگر بسان گردن‌بند
نمی‌کِشد مرا به بند، این روزها!
هم‌چنان که رشته‌های درازی از درد
به بندم کشیده‌اند.

دلم به درد می‌آید
برای برخی که زنده‌اند
ولی بسان مردگانند!

حال که هر روز درد بر من تلنگر می‌زند،
آیا دیوانه‌ام اگر بجهم در عشق؟

ابتدا باید آن‌ها را که شناور بر روی آبند یاری دهم!
ابتدا باید بازوانم را امتداد دهم
به سوی آن‌ها که در حال غرقه گشتن‌اند.

پس از آن
اگر زنده باشم زندگی خواهم کرد
اگر عاشق باشم عاشقی خواهم کرد.


#تسلیمه_نسرین
#شاعر_بنگلادش 🇧🇩
ترجمه:
#حسین_بهشتی

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ فروردين ۹۶ ، ۱۹:۵۲
سالار سالاری
پنجشنبه, ۲۴ فروردين ۱۳۹۶، ۰۷:۴۸ ب.ظ

شعر از مارگارت آتوود

 

 می‌خواهم در خواب تماشایت کنم

می‌دانم که شاید هرگز اتفاق نیافتد.
می‌خواهم تماشایت کنم در خواب،
بخوابم با تو
تا به درون خوابت درآیم
چنان موج روان تیره‌‌ای

که بالای سرم می‌لغزد،

و با تو قدم بزنم


از میان جنگل روشن مواج برگ‌های آبی و سبز
همراه خورشیدی خیس و سه ماه
به سوی غاری که باید در آن هبوط کنی

تا موحش‌ترین هراس‌هایت

می‌خواهم آن شاخه‌ی نقره‌ای را ببخشم به تو


آن گل سفید کوچک را
کلمه‌ای که تو را حفظ می‌کند
از حزنی که در مرکز رویاهایت زندگی می‌کند
می‌خواهم تعقیبت کنم
تا بالای پلکان و دوباره
قایقی شوم که که محتاطانه تو را به عقب بر می‌گرداند
شعله‌ای در جام‌های دو دست
تا آن‌جا که تنت آرمیده است
کنار من،
و تو به آن وارد می‌شوی

به آسانی دمی که برمی‌آوری

 

می‌خواهم هوا باشم
هوایی که در آن سکنی می‌کنی
برای لحظه‌ای حتی،
می‌خواهم همان‌قدر قابل چشم‌پوشی و
همان‌قدر ضروری باشم.


#مارگارت_آتوود
#شاعر_کانادا🇨🇦
ترجمه:
#محسن_عمادی

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ فروردين ۹۶ ، ۱۹:۴۸
سالار سالاری
سه شنبه, ۲۲ فروردين ۱۳۹۶، ۰۷:۴۸ ب.ظ

شعر از علی اسدالهی

 
قرارمان هر کجا که می‌خواهد باشد
مثلاً فست‌فودی در هیروشیما
که ساندویچ‌هایش را با دقت از قارچ خالی کرده
یا رستورانی داغ در حلبچه
که بر هیچ غذایی خردل نمی‌پاشد
یک بار سوار قطاری می‌شویم
که در مسیر استالینگراد چپ کرده
یک بار در آتش‌بازی میدان « تیان آن من »
باید به ضرب گلوله برقصیم و هم‌آهنگ باشیم
می‌گویند
بغداد هم این روزها آرام‌تر شده است
و بولدوزرهای هوایی‌اش
به شکستن دیوار فرسوده‌ی صوت مشغول‌اند
کارخانه‌های ریسندگی کابل نیز
جان می‌دهد برای چشم دوختن
به مزارع شعله‌ور پنبه

از چراگاه اسب‌ها ، بر بلندی‌های جولان
تا روستایی در ناکجای بوسنی
زیر مجسمه‌ی خیره‌ی پینوشه
یا بر قله‌های سر به هوای ویتنام

هر کجای این کره‌ی آبی
چند قطره خون تنوع است
زمین را بچرخان
و هر کجا که خواستی
انگشت فاتحه‌ات را بگذار

#علی_اسدالهی
 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ فروردين ۹۶ ، ۱۹:۴۸
سالار سالاری
جمعه, ۱۱ فروردين ۱۳۹۶، ۰۱:۰۳ ب.ظ

شعر از ساجد فضل زاده

 

سربازان
سوار بر قطار بخار
از فنجان بالا می روند

جنگ
به میز صبحانه رسیده است

چاقو
 نقش خود را بازی می کند
چای نقش خود را
و فنجان خالی ارتشی ست
که شهر به شهر جلو می رود

مهم نیست
 قند در دل چه کسی آب شود
مهم نیست
 خانه ی چه کسی خراب...

زن
با دستمال سفیدی در دست
رادیو را خاموش می کند
تُف می کند به جنگ
و میز را برق می اندازد.

#ساجد_فضل_زاده

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ فروردين ۹۶ ، ۱۳:۰۳
سالار سالاری
پنجشنبه, ۱۰ فروردين ۱۳۹۶، ۰۱:۰۱ ب.ظ

شعری از شارل بودلر

 


مرگ است که تسکین می‌دهد
افسوس! مرگ، امکانِ زندگی‌ست
غایتِ زندگی‌ست و تنها اُمید
که چونان اکسیری بر پا می‌دارد و سرمست می‌کند
و ارزانی می‌دارد دلِ تا شب پیش‌رفتن را

از میانه‌ی توفان و برف و سرما
درخششِ لرزانِ افقِ سیاهِ ماست
پناهگاهِ والای حک‌شده بر کتاب
برای نشستن و آسایش و سیر شدن

فرشته‌ای‌ست
که با خواب و موهبتِ رؤیاهای عمیق
در سرانگشتانِ جادوییِ خویش
بستر را آماده می‌کند
برای برهنگان و فقیران

شکوهِ خدایان است
اتاقکِ مرموزِ زیرشیروانی‌ست
ثروت و موطنِ باستانیِ فقراست
رواقِ گشوده به آسمان‌های ناشناخته است.


#شارل_بودلر
#شاعر_فرانسه🇫🇷
ترجمه : #سارا_سمیعی

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ فروردين ۹۶ ، ۱۳:۰۱
سالار سالاری
چهارشنبه, ۹ فروردين ۱۳۹۶، ۰۱:۰۰ ب.ظ

تکه شعر از بهرام اردبیلی

 

ﺧﺎﻃﺮﻩ ﻫﺎﻳﻢ ﺷﻨﺎ ﻛﻨﺎﻥ

ﺑﻪ ﻛﻨﺎﺭﻩ ﻱ ﺫﻫﻨﻢ ﺑﺎﺯ ﮔﺸﺘﻨﺪ
ﺯﻣﺎﻥ
ﻣﻴﻮﻩ ﻱ ﺗﻨﻬﺎﻳﻲ ﺍﻡ ﺭﺍ
ﺩﺭ ﺟﻨﮕﻞ ﺗﻴﻐﻪ ﻫﺎ
ﺣﺮﺍﺝ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﻛﺮﺩ
ﻣﻦ ﺑﻪ ﺣﻠﻘﻪ ﻱ ﺁﺗﺶ
ﺳﻜﻨﺪﺭﻱ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﺍﻡ
ﺗﺎ ﺍﻳﻦ ﺯﻣﺎﻥ ﻓﻠﺰﻱ ﺑﮕﺬﺭﺩ
ﻣﻦ ﻣﻲ ﻧﺸﻴﻨﻢ
ﻛﻨﺎﺭ ﺍﻳﻦ ﺟﺎﺭﻱ
ﺑﻪ ﺗﻤﺎﺷﺎ ﻱ ﺁﺗﺶ ﻭ ﺩﻭﺩ
ﻭ ﺷﻴﺎﺭ ﺳﺒﺰ ﻣﺮﻃﻮﺑﻲ ﻛﻪ ﺗﻮﻳﻲ .


#بهرام_اردبیلی

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ فروردين ۹۶ ، ۱۳:۰۰
سالار سالاری
جمعه, ۴ فروردين ۱۳۹۶، ۰۷:۲۶ ب.ظ

شعر از شمس لنگرودی

 

 

به همین گونه شعر می ‌نویسم

مدادم را در دستم می ‌گیرم
و می ‌نویسم باران ...
دیگر پروانه و باد
خود می‌ دانند پاییز است یا بهار
من تنها گاه‌ گاهی
خورشیدی از گوشه ‌ی چشمم
به جانب ‌شان می‌ فرستم
و اگر طوفانی برخیزد
و آب‌ ها و برگ ‌های سیاه را با خود ببرد
با من نیست !
به همان ‌گونه که
اکنون گل سرخی
بر یقه‌ ی پیراهن ‌تان روییده ‌ست ...

 

#شمس_لنگرودی

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ فروردين ۹۶ ، ۱۹:۲۶
سالار سالاری
پنجشنبه, ۳ فروردين ۱۳۹۶، ۰۷:۲۳ ب.ظ

شعر از قیصر امین پور

 

 
ما هر دو در بهار
- در یک بهار -
چشم به دنیا گشوده ایم

ما هر دو
در یک بهار چشم به هم دوختیم
آن گاه ناگهان
متولد شدیم و نام تازه ای
بر خودگذاشتیم
فرقی نمی کند
آن فصل
-فصلی که می توان متولد شد -
حتما بهار باید باشد
و نام تازه ی ما ، حتما
دیوانه وار باید باشد
فرقی نمی کند
امروز هم
ما هر چه بوده ایم ، همانیم
ما باز می توانیم هر روز ناگهان متولد شو                                  
ما ... همزاد عاشقان جهانیم ...

 #قیصر_امین_پور

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۱ ۰۳ فروردين ۹۶ ، ۱۹:۲۳
سالار سالاری
چهارشنبه, ۲ فروردين ۱۳۹۶، ۰۷:۲۰ ب.ظ

شعر از فرناندو پسوا

 

 

بهار که بازمی‌گردد
شاید دیگر مرا بر زمین بازنیابد
چقدر دلم می‌خواست باور کنم بهار هم یک انسان است
به این امید که بیاید وُ برایم اشکی بریزد
وقتی می‌بیند تنها دوست خود را از دست داده است
بهار اما وجود حقیقی ندارد
بهار تنها یک اصطلاح است
حتا گل‌ها و برگ‌های سبز هم دوباره بازنمی‌گردند
گل‌های دیگری می‌آیند وُ برگ‌های سبز دیگری
همچنین روزهای ملایم دیگری
هیچ چیز دوباره بازنمی‌گردد
و هیچ چیزی دوباره تکرار نمی‌شود
چرا که هر چیزی واقعی است.

#فرناندو_پسوا
#شعر_پرتغال

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ فروردين ۹۶ ، ۱۹:۲۰
سالار سالاری