شعر و متن عاشقانه

شعر و متن عاشقانه

شعر و متن عاشقانه

شعر و متن عاشقانه

۷۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شعر عاشقانه» ثبت شده است

سه شنبه, ۲۴ ارديبهشت ۱۳۹۸، ۰۹:۰۰ ق.ظ

شعر عاشقانه برای همسر

 

بالشم بوی تـو را می دهد

قبل از آنکه بـه خواب بروم

آنرا در آغوش می گیرم

دلتنگ تـو هستم

 

***********************************

 

ساعت‌ها و دقیقه‌ها را می‌شمارم

تا دوباره تـو را ببینم، ولی زمان خیلی کند می‌گذرد

 

***********************************

 

دوستت دارم

و واقعا وادار بودم

این رابه تـو بگویم

 

***********************************

 

تـو مثل دارویی

هرگز نمیتوانم

بـه قدر کافی تـو را داشته باشم

 

***********************************

 

والدین مـن همیشه بـه مـن می گویند

کـه نباید هرگز از رویاهایم دست بکشم

پس، دختر، بهتر اسـت بدانی

کـه مـن هرگز از تـو دست نخواهم کشید

 

***********************************

 

مـن آخر هفته می‌دزدمت

و میتوانیم یک گوشه‌ای برویم

و باهم تنها باشیم

نظرت چیه؟

 

***********************************

 

زن‌های بسیاری در زندگی مـن بوده‌اند

کـه توجه‌ام را جلب کرده‌اند

اما نمی دانم چرا توجه‌ام از تـو

بـه سمت دیگری جلب نمیشود

 

 

بـه لطف تـو هرروز صبح

با لبخند از خواب بر می‌خیزم

ممنون‌ام کـه موجب خوشحالی مـن هستی

 

***********************************

 

تـو یک شگفتانه‌ی دوست داشتنی هستی

کـه هر مردی آرزو دارد یک روز نصیبش بشود

مـن خوش شانس‌ترین مرد جهانم

چون زیباترین شگفتانه‌ی جهان را گرفته‌ام

یعنی تـو

 

***********************************

 

تـو بسیار زیبا

دلربا و خوشگل هستی

مطمئنم همه ی‌ی مردها

بـه مـن حسادت می کنند

 

 

مـن تـو رابا تمام پول‌ ها

و طلاهای عالم عوض نمی کنم

تـو بزرگ ترین دارایی مـن هستی

 

***********************************

 

تـو دلیل لبخندهای مـن هستی

اگر مـن هم دلیل لبخندهای تـو هستم

پس هرگز از خندیدن دست بر ندار

 

***********************************

 

می خواستم بگویم

چـه اندازه دوستت دارم

اما برای بیانش

واژه‌های مناسبی پیدا نمی کنم

 

 

مـن بین خودم و تـو

صمیمیت بسیار زیادی احساس میکنم

درست از همان دیدار اول

این یعنی مـا باهم در زندگی

زوج موفقی را نیز تشکیل خواهیم داد

 

***********************************

 

امروز مـن بسیار از تـو دورم

ولی قلبم و شور و اشتیاقم

باتو و در کنار توست، امروز و برای همیشه

تولدت مبارک، عشقم

 

***********************************

 

مـن هرگز بـه تـو آسیب نخواهم زد

چون تـو قلب مـن هستی

اگر بـه تـو آسیبی بزنم

بـه خودم آسیب زده‌ام و خواهم مرد

این اتفاق هرگز نخواهد افتاد

 

 

تـو برای مـن مثل خانه می مانی

جایی هستی کـه بـه آن تعلق دارم

و تنها جاییکه بارها و بارها

بـه آن سر میزنم

مـن هرگز تـو را ترک نخواهم کرد

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ ارديبهشت ۹۸ ، ۰۹:۰۰
سالار سالاری
سه شنبه, ۲۷ فروردين ۱۳۹۸، ۰۶:۴۴ ب.ظ

اشعار عاشقانه فروغ فرخزاد

 

من از تو می‌مردم
اما تو زندگانی من بودی

تو با من می‌رفتی
تو در من می‌خواندی
وقتی که من خیابان‌ها را
بی هیچ مقصدی می‌پیمودم

تو با من می‌رفتی
تو در من می‌خواندی
تو از میان نارون‌ها گنجشک‌های عاشق را
به صبح پنجره دعوت می‌کردی
وقتی که شب مکرر می‌شد
وقتی که شب تمام نمی‌شد

تو از میان نارون‌ها، گنجشک‌های عاشق را
به صبح پنجره دعوت می‌کردی

تو با چراغ‌هایت می‌آمدی به کوچه ما
تو با چراغ‌هایت می‌آمدی
وقتی که بچه‌ها می‌رفتند
و خوشه‌های اقاقی می‌خوابیدند
و من در آینه تنها می‌ماندم

تو با چراغ‌هایت می‌آمدی
تو دست‌هایت را می‌بخشیدی
تو چشم‌هایت را می‌بخشیدی
تو مهربانی‌ات را می‌بخشیدی
تو زندگانی‌ات را می‌بخشیدی
وقتی که من گرسنه بودم

تو مثل نور سخی بودی
تو لاله‌ها را می‌چیدی
و گیسوانم را می‌پوشاندی
وقتی که گیسوان من از عریانی می‌لرزیدند

تو گونه‌هایت را می‌چسباندی
به اضطراب پستان‌هایم
وقتی که من دیگر
چیزی نداشتم که بگویم

تو گونه‌هایت را می‌چسباندی
به اضطراب پستان‌هایم
و گوش می‌دادی
به خون من که ناله کنان می‌رفت
و عشق من که گریه کنان می‌مرد

تو گوش می‌دادی
اما مرا نمی‌دیدی

 

=============================================

 

 

شانه‌های تو 
همچو صخره‌های سخت و پر غرور
موج گیسوان من در این نشیب 
سینه می‌کشد چو آبشار نور 

شانه‌های تو 
چون حصار‌های قلعه‌ای عظیم
رقص رشته‌های گیسوان من بر آن 
همچو رقص شاخه‌های بید در کف نسیم

شانه‌های تو 
برج‌های آهنین 
جلوه شگرف خون و زندگی 
رنگ آن به رنگ مجمری مسین

در سکوت معبد هوس 
خفته‌ام کنار پیکر تو بی‌قرار 
جای بوسه‌های من بر روی شانه‌هات 
همچو جای نیش آتشین مار 

شانه‌های تو 
در خروش آفتاب داغ پر شکوه 
زیر دانه‌های گرم و روشن عرق 
برق می‌زند چو قله‌های کوه 

شانه‌های تو 
قبله‌گاه دیدگان پر نیاز من 
شانه‌های تو 
مهر سنگی نماز من

 

=============================================


آن تیره مردمک‌ها، آه
آن صوفیان ساده خلوت نشین من
در جذبه سماع دو چشمانش
از هوش رفته بودند

دیدم که بر سراسر من موج می‌زند
چون هرم سرخ‌گونه آتش
چون انعکاس آب
چون ابری از تشنج باران‌ها
چون آسمانی از نفس فصل‌های گرم
تا بی نهایت
تا آن سوی حیات
گسترده بود او

دیدم در وزیدن دستانش
جسمیت وجودم
تحلیل می‌رود

دیدم که قلب او
با آن طنین ساحر سرگردان
پیچیده در تمامی قلب من

ساعت پرید
پرده به همراه باد رفت
او را فشرده بودم
در‌ هاله حریق

می‌خواستم بگویم
اما شگفت را
انبوه سایه‌گستر مژگانش
چون ریشه‌های پرده ابریشم
جاری شدند از بن تاریکی
در امتداد آن کشاله طولانی طلب
وآن تشنج، آن تشنج مرگ آلود
تا انتهای گمشده من

دیدم که می‌رهم
دیدم که می‌رهم
دیدم که پوست تنم از انبساط عشق ترک می‌خورد
دیدم که حجم آتشینم
آهسته آب شد
و ریخت، ریخت، ریخت

در ماه، ماه به گودی نشسته، ماه منقلب تار
در یکدیگر گریسته بودیم
در یکدیگر تمام لحظه بی‌اعتبار وحدت را
دیوانه وار زیسته بودیم

 

=============================================

 

دیدگان تو در قاب اندوه 
سرد و خاموش 
خفته بودند 

زودتر از تو ناگفته‌ها را 
با زبان نگه گفته بودند 
از من و هرچه در من نهان بود
می‌رمیدی
می‌رهیدی

یادم آمد که روزی در این راه 
ناشکیبا مرا در پی خویش 
می‌کشیدی
می‌کشیدی

آخرین بار 
آخرین بار
آخرین لحظه تلخ دیدار 
سر به سر پوچ دیدم جهان را 

باد نالید و من گوش کردم
خش خش برگ‌های خزان را 
باز خواندی 
باز راندی 

باز بر تخت عاجم نشاندی 
باز در کام موجم کشاندی 
گر چه در پرنیان غمی شوم 
سال‌ها در دلم زیستی تو 
آه هرگز ندانستم از عشق 
چیستی تو
کیستی تو

 

 

 

آن کلاغی که پرید 
از فراز سرما 
و فرو رفت در اندیشه آشفته ابری ولگرد
و صدایش همچون نیزه کوتاهی پهنای افق را پیمود 
خبر ما را با خود خواهد برد به شهر 

 همه می‌دانند
همه می‌دانند 
که من و تو از آن روزنه سرد عبوس 
باغ را دیدیم 
و از آن شاخه بازیگر دور از دست 
سیب را چیدیم 

همه می‌ترسند 
 همه می‌ترسند اما من و تو 
 به چراغ و آب و آینه پیوستیم 
و نترسیدیم 

سخن از پیوند سست دو نام 
و هم آغوشی در اوراق کهنه یک دفتر نیست 
سخن از گیسوی خوشبخت منست 
با شقایق‌های سوخته بوسه تو 
و صمیمیت تن‌هامان در طراری 
و درخشیدن عریانی‌مان 
مثل فلس ماهی‌ها در آب 

سخن از زندگی نقره‌ای آوازی‌ست 
که سحرگاهان فواره کوچک می‌خواند 
 ما در آن جنگل سبز سیال 
 شبی از خرگوشان وحشی 
و در آن دریای مضطرب خونسرد 
از صدف‌های پر از مروارید 
و در آن کوه غریب فاتح 
از عقابان جوان پرسیدیم 
که چه باید کرد؟

همه می‌دانند 
همه می‌دانند
ما به خواب سرد و ساکت سیمرغان ره یافته‌ایم 
ما حقیقت را در باغچه پیدا کردیم 
در نگاه شرم آگین گلی گمنام 
و بقا را در یک لحظه نامحدود 
که دو خورشید به هم خیره شدند 

 سخن از پچ پچ ترسانی در ظلمت نیست 
سخن از روزست و پنجره‌های باز 
و هوای تازه 
و اجاقی که در آن اشیا بیهُده می‌سوزند
و زمینی که ز کشتی دیگر بارور است 
 و تولد و تکامل و غرور 

 سخن از دستان عاشق ماست 
 که پلی از پیغام عطر و نور و نسیم 
بر فراز شب‌ها ساخته‌اند 
به چمنزار بیا 
به چمنزار بزرگ 

و صدایم کن از پشت نفس‌های گل ابریشم 
همچنان آهو که جفتش را 
پرده‌ها از بغضی پنهانی سرشارند 
 و کبوترهای معصوم 
از بلندی‌های برج سپید خود 
به زمین می‌نگرند

 

=============================================

 

معشوق من 
 با آن تن برهنه بی‌شرم 
 بر ساق‌های نیرومندش 
چون مرگ ایستاد 
خط‌های بی‌قرار مورب 
اندام‌های عاصی او را 
در طرح استوارش 
دنبال می‌کنند

معشوق من 
گویی ز نسل‌های فراموش گشته است 
گویی که تاتاری در انتهای چشمانش 
پیوسته در کمین سواریست 
گویی که بربری 
در برق پر طراوت دندان‌هایش 
مجذوب خون گرم شکاریست 

معشوق من 
همچون طبیعت 
مفهوم ناگزیر صریحی دارد 
او با شکست من 
قانون صادقانه قدرت را 
تأیید می‌کند 
او وحشیانه آزاد ست 
مانند یک غریزه سالم 
در عمق یک جزیره نامسکون
او پاک می‌کند 
با پاره‌های خیمه مجنون 
از کفش خود غبار خیابان را 

معشوق من
همچون خداوندی در معبد نپال 
گویی از ابتدای وجودش 
بیگانه بوده است 
او 
مردیست از قرون گذشته 
یاد آور اصالت زیبایی 
او در فضای خود 
چون بوی کودکی
پیوسته خاطرات معصومی را 
بیدار می‌کند
او مثل یک سرود خوش عامیانه است
سرشار از خشونت و عریانی 
او با خلوص دوست می‌دارد
ذرات زندگی را 
ذرات خاک را 
غم‌های آدمی را 
غم‌های پاک را 
او با خلوص دوست می‌دارد 
یک کوچه باغ دهکده را 
یک درخت را 
یک ظرف بستنی را 
یک بند رخت را 

معشوق من 
انسان ساده‌ای‌ست 
انسان ساده‌ای که من او را 
در سرزمین شوم عجایب
چون آخرین نشانه یک مذهب شگفت 
در لابلای بوته پستان‌هایم 
پنهان نموده‌ام

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ فروردين ۹۸ ، ۱۸:۴۴
سالار سالاری
يكشنبه, ۱۹ اسفند ۱۳۹۷، ۰۹:۴۰ ق.ظ

متن عاشقانه

 

چقـدر دوست دارم
دستهای مردانـه ات را
ڪـه دستهای ڪوچڪم را
درآن جامیـدهی
و نوازش میڪنی
تا بفهمم تو ڪنارم هستی
ومــن تڪیـه گاهی مطمئــن دارم …

 

============================================================

 

اتفاق هاےِ خوب
همیشہ مےاُفتَند
مثلِ مِهرِ ” تُو” ڪہ
بہ دِلَـــــ❤️ـــــم “اُفتاده”
مےبینے حَتّے “اُفتادڹ” هَم
فعلِ قَشنگیست !
وقتے پاےِ ” تُو” وَسَط باشَد … 😍

 

============================================================

 

بر پنجره ام بُخارِ تو می‌ چسبد
صبحانه در انتظارِ تو می‌ چسبد
قوری و سماور و دو فنجان با عشق
چایی چقَدَر کنارِ تـو می چسبد

 

============================================================

 

کاش می شد …
تمام داستان های دنیا را
از دهان تو بشنوم !
تمام عاشقانه های دنیا را
تو برایم تکرار کنی !
اصلا هر چه تو بگویی زیباست !
می دانی کاش می توانستم
با تمام وجود
صدایت را در آغوش بگیرم !

 

============================================================

 

آنقدر ذهنم را درگیر خودت کرده ای …
که دیگر حتی نمیتوانم مضمون تازه ای پیدا کنم
حالا حق میدهی
در شعرهایم
به همین سادگی بگویم
” دوستت دارم ” ؟

 

============================================================

 

دلم لحظه ای را می خواهد !
که تو باشی …
همین کنار نزدیک به من
درست روبروی چشم هایم
همنفس نفسهایم
خیره شوم به لبهایت
دست بکشم به تک تک اعضای صورتت
بعد چشمهایم را ببندم و …
” ببوسمت ”
آن لحظه دنیای من تمام می شود .
” به خدا که واقعاً تمام می شود “

 

============================================================

 

گاهی هم باید ماند
تا شیرین شدن زندگی دو نفره را
یکبار دیگر تجربه کرد
ماندن جرات می خواهد
ماندن صبر، گذشت و فداکاری می خواهد
ماندن “عشق” می خواهد …!

 

============================================================

 

قلبم بی تابانه بهانه ی کسی را میکند که بار سفر بسته و رفته است.
رفته و چقدر زود از یاد برده که
نگاهی بی صبرانه منتظر نگاه های اوست
که چقدر آغوشی تشنه ی بغل های اوست
و این قلب دیوانه ی من باید رنج بکشد و
صبوری کند.
تا از یاد ببرد صاحبش را.
تا عشقی که سراسر وجودش را به لرزه می انداخت را فراموش کند.
و فراموش کند که روزی کسی بود
که برایش زندگی بود.

 

============================================================

 

همیشه آخرین سطر برایش می‌‌نوشتم
” روزی بیا که برایِ آمدن دیر نشده باشد ”
می‌ نوشتم
” روزی بیا که هنوز دوستت داشته باشم
که هنوز دوستم داشته باشی‌ ”
می‌ نوشتم
در نبودنت به تمام ذرات زندگی‌ کافر شده ام
جز ایمانِ به بازگشتِ تو
امروز می‌‌نویسم
یقینا آمده است
ولی‌ روزی که من از هراسِ دیوار ها
خانه را که نه
خودم را ترک کرده بودم.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ اسفند ۹۷ ، ۰۹:۴۰
سالار سالاری
دوشنبه, ۲۹ بهمن ۱۳۹۷، ۰۹:۰۰ ق.ظ

شعرهای زیبای عاطفی و احساسی

وقتی چشمانم را روی هم می گذارم

خواب مرا نمی برد

تو را می آورد!

از میان فرسنگ ها

فاصله

 

======================================================================

تلخه!

ولی عادت کردم به نداشتن کسایی که

دوسشون دارم

 

======================================================================

 

بدون تو

سوگی دارد فضای اتاقم
و از با تو بودن خیال میبافم
اشک تمدید می شود در نگاهم بدون تو

 

======================================================================

 

اسپندهای زیادی دود کردم اما……

چشم زخم این روزگار شورتر از این ها بود

که برایمان جدایی نوشت وحکم کرد…!!

 

======================================================================

 

حوصله خواندن ندارم !

حوصله نوشتن هم ندارم !

این همه دلتنگی دیگر نه با خواندن کم می شود نه با نوشتن . . .

دلم تو را می خواهد !

 

======================================================================

 

صبر کن عشق تو تفسیر شود، بعد برو

یا دل از ماندن تو سیر شود، بعد برو

خواب دیدی که دلم دست بدامان تو شد

تو بمان خواب تو تعبیر شود، بعد برو

لحظه ای باد تو را خواند که با او بروی

تو بمان تا به یقین دیر شود، بعد برو

صبر کن عشق زمینگیر شود، بعد برو

یا دل از دیده ی تو سیر شود، بعد برو

تو اگر کوچ کنی بغض خدا می شکند

تو بمان گریه به زنجیر شود، بعد برو

 

======================================================================

 

پا به پای من بیا

دست در دست تو می مانم

لیلی می شوم

مجنون باش

بگذار دور شویم از این شهر

من بانو می شوم برای لحظه هایت

تو آقای ثانیه هایم باش

بیا و ببین من جور دیگر دوستت خواهم داشت

مثلا باران بیاید

دستت را می گیرم

با هم به خیابان می رویم

و بلند بلند برایت لیلی و مجنون می خوانم

برایت لاک قرمز می زنم

و میان جمع تو را می بوسم

پا به پای من بیا

من

شهر بهتری می شناسم

میان بازوانم

میان بازوانت....

 

======================================================================

 

دل همین است دیگر …

می نشیند برای خودش رویا میبافد

آرزوهای بی جا می کند …

مثل آرزوی بوییدن عطر گس زنانه ات

مثل آرزوی بوسه های حریصانه و تکثیر شیرین یک گناه در آغوشت

مثل عاشقانه تسلیم شدن مقابل هوس هایت !

مثل …

میدانی ! ؟

باز هم آسمان و ریسمان بافته ام !

تمامی ماجرا همین است :

من جز تو هیچ آرزویی ندارم !

 

======================================================================

 

باران که می بارد
تمام کوچه های شهر
پر از فریاد من است
که می گویم
من تنها نیستم
تنها ، منتظرم
تنها...

(کیکاووس یاکیده)

 

======================================================================

 

گنجشکانی که رد تو را دیروز
درخت به درخت
و خیابان به خیابان
دنبال کرده‌اند
خدا می‌داند چه دیده‌اند
که جیک‌شان دیگر در نمی‌آید

(عباس صفاری)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ بهمن ۹۷ ، ۰۹:۰۰
سالار سالاری
جمعه, ۵ بهمن ۱۳۹۷، ۰۱:۱۵ ب.ظ

چند قطعه شعر زیبا

 

 

کِی به کشتن آرزوی وصلش از دل می‌رود؟
روح من چون سایه از دنبال قاتل می‌رود...!

 

#مختار_نهاوندی

 

 

==================================

 

نازنینا! گوش کن؛ شعر حقیر تازه‌ای‌ست
در گلوی این نِیِ تنها، نَفیرِ تازه‌ای‌ست

 

شعر می‌گویم به امّیدی که می‌دانی خودت
تا به آن مقصد رسم، این هم مسیر تازه‌ای‌ست

 

هر که می‌بیند مرا احوال‌پُرست می‌شود
نام ما شاید مراعات‌النظیر تازه‌ای‌ست

 

من به خود می‌گویم "او"، او نیز می‌گوید به خود
این زبان اختصاصی را ضمیر تازه‌ای‌ست

 

هر که را می‌بینم اینجا کشته‌ی عشقِ کسی‌ست
یک بلای دیگر آمد، مرگ و میر تازه‌ای‌ست

 

راه دل‌های گره‌گیرِ بدن‌ها بسته‌است
عشق در این دوره اما دستگیر تازه‌ای‌ست...


❏ #آرش_شفاعی

 

 

 

===================================


دعا کن تا سر و کارت نیفتد ناصحا با دل
وگرنه چون تو من هم عشق را انکار می‌کردم...

#وفای_تفرشی

 

===================================

 

گاه ما هم چون نهنگ خسته‌ای جا می‌زنیم
او به خشکی می‌زند، ما دل به دریا می‌زنیم

 

یا شبیه عقربی افتاده در دام بلا
با غروری بیش از اندازه خود را می‌زنیم

 

مار برمی‌آید از هر دست، جای کار خیر
آستین‌ها را به محض اینکه بالا می‌زنیم

 

غرق در کار ریا، محض رضای عده‌ای
صبح تا شب روی چهره صورتک‌ها می‌زنیم

 

زیر پاهامان زمین می‌چرخد و ما این وسط
مثل دلقک‌ها تمام عمر در جا می‌زنیم...

#جواد_منفرد

 

===================================

 

 

چرخیده و هی سرابِ دریا دیده
خود را در پیچ و تاب دریا دیده

 

من ماهیِ تُنگِ کوچکی هستم که
یک‌عمر، مدام خواب دریا دیده!

#سید_اکبر_سلیمانی

 

=================================

 

ای روزگار! من غم پنهان کیستم؟
از خویشتن جدایم و از آنِ کیستم؟

 

حتی خودم به حال خودم گریه می‌کنم
من سوگوار شام غریبان کیستم؟

 

من نیستم در آینه‌ی روبه‌روی خود؟
با آه خویش در پی کتمان کیستم؟

 

وقتی که من همیشه به پای تو مانده‌ام
فهمیده‌ام که دست به دامان کیستم

 

دستی نمی‌کشی به سر من، ولی بگو
با من بگو که موی پریشان کیستم

 

این زندگی نبود و فقط زنده مانده‌ام
آخر به غیر خویش پشیمان کیستم...؟

❏ #ابوالفضل_حمامی

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ بهمن ۹۷ ، ۱۳:۱۵
سالار سالاری
پنجشنبه, ۲۰ دی ۱۳۹۷، ۰۷:۲۶ ب.ظ

قطعه شعری زیبا از احسان رعیت

 

 

ﻋﯿﻦ ﺑﭽﻪ ﻫﺎﯼ ﻣﺎﺩﺭ ﻣﺮﺩﻩﻡ
ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ ﻫﻤﺶ ﺍﻓﺴﺮﺩﻩﻡ
ﺁﺑﺮﻭﯼ ﻫﺮﭼﯽ ﻣَﺮﺩﻩ ﺑُﺮﺩﻩﻡ

 

ﮐﻮﺩﮎ ﺩﺭﻭﻧﻤﻮ ﺳﺎﮐﺖ ﮐﻦ


ﺩﺭﺩ ﻧﺴﺨﻪﯼ ﻣﻨﻮ ﭘﯿﭽﯿﺪﻩ
ﺗﻮ ﺭﻭ ﻣﺜﻞ ﺳَﻢ ﺑﻪ ﺧﻮﺭﺩﻡ ﻣﯿﺪﻩ
ﺩﯾﮕﻪ ‏« ﻧﻘﻄﻪ ‏» ﺿﻌﻔﻤﻮ ﻓﻬﻤﯿﺪﻩ‏

 

« ﺧﺎﻝ ِ ﺗﻮ ‏» ﺳﯿﺎﻫﭽﺎﻟﻪﯼ ﻣﻨﻪ


ﭘﺸﺖ ﺷﺎﺩﯾﺎﻡ ﯾﻪ ﺍﻣﺎ ... ﻣﻮﻧﺪﻩ
ﺯﺧﻢ ﻣﻦ ﮐﻪ ﺑﯽ ﻣﺪﺍﻭﺍ ﻣﻮﻧﺪﻩ،
ﺗﻮ ﺭﻭ ﺩﯾﺪﻩ ﺩﻫﻨﺶ ﻭﺍﻣﻮﻧﺪﻩ

 

ﺧﻨﺪﻩ ﻫﺎﯼ ﻧﻤﮑﯿﺖ ﺷﯿﺮﯾﻨﻦ


ﺗــﻮ ﺩﻟﻢ ﯾﻪ ﻏﻢ ِ ﺣﺎﺻﻠﺨﯿﺰﻩ
ﺷﻬﺮ ِ ﺑﻌﺪ ِ ﺣﻤﻠﻪ ﯼ ﭼﻨﮕﯿﺰﻩ
ﺩﺱ ﺑﻪ ﻫﺮﺟﺎﺵ ﺑﺰﻧﯽ ﻣﯽﺭﯾﺰﻩ

 

ﺑﻐﻠﻢ ﮐﻦ ﻭﻟﯽ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﻧﺸﻮ


ﻏﻢ ﻣﻦ ﻣﺴﺮﯾﻪ ... ﺑﺮﮔﺮﺩ ﻋﻘﺐ
ﻋﺸﻖ ﺍﺻﻼ ﭼﯿﻪ ... ؟ ﺑﺮﮔﺮﺩ ﻋﻘﺐ
ﻫﻤﻪ ﭼﯽ ﺑﺎﺯﯾﻪ ... ﺑﺮﮔﺮﺩ ﻋﻘﺐ

 

ﻣﻦ ﺻﺪﺍﯼ ﺩُﻫﻠﻢ ﺩﻭﺭ ﺑﻤﻮﻥ

 

ﺯﻧﺪﮔﯿﻢ ﯾﻪ ﺟﺮﻡ ﻭﺣﺸﺘﻨﺎﮐﻪ
ﺗﻒ ﺑﻪ ﮔﻮﺭ ﭘﺪﺭ ﺩﻧﯿﺎ ﮐﻪ؛
ﻣﻨﻮ ﮐﺸﺘﻪ ﺍﻣﺎ ﺩﺳﺘﺎﺵ ﭘﺎﮐﻪ

 

ﺁﻟﺖ ِ ﻗﺘﻞ ﺗﻮﯾﯽ ! ﻗﺎﯾﻢ ﺷﻮ

 

ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺩﺳﺖ ﺗﻮ ﺭﻭ ﺩﺭ ﻣﻮﻧﺪﻩ،
ﺭﻭ ﺩﻟﻢ ﺩﺳﺘﻪ ﯼ ﺧﻨﺠﺮ ﻣﻮﻧﺪﻩ
ﻓﻘﻂ ﺍﻭﻥ ﻧﮕﺎﻩ ﺁﺧـــﺮ ﻣﻮﻧﺪﻩ؛

ﺑﺎﺯ ﮐﻦ
ﭘﺸﺖ ﺩﺭﻩ
ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ...

 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
❏ #احسان_رعیت

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ دی ۹۷ ، ۱۹:۲۶
سالار سالاری
شنبه, ۱۵ دی ۱۳۹۷، ۰۷:۲۳ ب.ظ

شعری از احسان رعیت

 

 

 

حس می‌کنم عمرم به دنیا نیست
اون رفته و روح ِ من این‌جا نیست
گفته بهم تنهاست اما... نیست
هرکی یه سایه با خودش داره

 

من شک ندارم با یکی دیگه...
از من گذشته تا یکی دیگه...
عشق ِ منه اما یکی دیگه...
بغضم نمی‌ذاره بگم چی شد...

 

عطر ِ غریب ِ تو شب ِ موهاش...
چلچله‌های طاق ِ ابروهاش...
چشماش... اون دو تا پرستوهاش...
کوچیدن از من... بر نمی‌گردن...

 

عین ِ خوره افتاده به جونم
این‌که من عشق چندم اونم؟
با این‌که می‌دونم... نمی‌دونم
این گله‌رُ تا چند بشمارم؟

 

موهاش انگشتام ُ دزدیده
سایه‌ش دو تا پاهام ُ دزدیده
با بوسه‌هاش، صدام ُ دزدیده
بغضم بذاره حرف‌ها دارم

 

لعنت به من! فکر ِ خیانت باش
من دوستت دارم... تو راحت باش!
اما فقط با دوستام ای کاش...
هر آرزو یه حسرت ِ تازه‌ست...

 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
❏ #احسان_رعیت

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ دی ۹۷ ، ۱۹:۲۳
سالار سالاری
دوشنبه, ۱۰ دی ۱۳۹۷، ۰۷:۲۰ ب.ظ

شعری از آرش فرزام صفت

 

 

 

 

مثل مسیر قصّه ی یک رود ممتدی
این قصّه واقعی ست، تو شخصیت بدی

 

من آدمم، گناه برایم طبیعی است
اما تو بی دلیل به نقشت مقیّدی

 

ظاهر شدی به نقشِ پرنده، به نقشِ باد
طوری که با وجود قفس نیز پر زدی

 

اصلاً تو نقش نیستی و متن قصّه ای
-یک متن گریه دار- که چندین مجلّدی

 

کف می زدند خیلِ تماشاچیان هنوز
وقتی بدون من به روی صحنه آمدی

 

بستند پرده را ؛ بله! بازی تمام شد
بیهوده بین ماندن و رفتن مردّدی

 

بی تو ادامه می دهم این نقش کهنه را
آری... برای من تو شروعی مجدّدی

 

« بود و نبود من به کسی بر نمی خورَد
من احتمال و شایدم ، امّا تو بایدی »

 

دارم به خانه می رسم این آخرین در است
گیرم تو چند پنجره آن سوی مقصدی

 

این قصّه واقعی ست، به فکر توام هنوز
هرچند هیچوقت سراغم نیامدی!

 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
❏ #آرش_فرزام_صفت

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ دی ۹۷ ، ۱۹:۲۰
سالار سالاری
جمعه, ۳۰ آذر ۱۳۹۷، ۰۷:۱۴ ب.ظ

شعر از سمانه کهربائیان

 

این خرده‌های ریخته در پا غرور ماست
برق شکسته‌های دل چون بلور ماست

 

تقصیر خلق نیست، شکایت نمی‌کنیم
کوته کنیم قصه، همه از قصور ماست

 

این وعده را دو آشپز ویژه پخته‌اند
محصول دست بی‌نمک و چشم شور ماست

 

آیینۀ دقیم که ما را شکسته‌اند
سوری گرفته‌اند و مزاحم حضور ماست

 

بیهوده نیست زخم دهان باز کرده است
مهر سکوت خورده لبان صبور ماست

 

چیزی که حد و مرز ندارد وقاحت است
چیزی که احترام ندارد شعور ماست

 

بر دشت رنج خون دل ما چکیده است
هرجا گلی برآمده از خاک گور ماست

 

روزی ز برق خشم و جنون شعله می‌کشد
این هیمه‌ها که جمع شده در تنور ماست

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
❏ #سمانه_کهربائیان

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ آذر ۹۷ ، ۱۹:۱۴
سالار سالاری
دوشنبه, ۲۶ آذر ۱۳۹۷، ۰۷:۱۴ ب.ظ

شعری زیبا از حامد همایون پور

 

بگو که مست کدامین شراب ناب شدی

که بی‌ملاحظه روی سرم خراب شدی
تو از میان تمام زنان روی زمین
برای کشتن این مرد، انتخاب شدی...

 

مرا صدا کن... روح نفس کشیدن را
به این جنازه‌ی در حال انجماد بیار
مرا در این شب ناآشنا رها کردی
مرا به باد سپردی... مرا به یاد بیار

 

از این سکوت... از این انجماد، می‌ترسم
به من کمی از گرمای دست‌هات بده
مرا دوباره صدا کن... مرا به یاد بیار
از این دقایق زخمی مرا نجات بده...

 

مرا رها کن از این خانه‌ی طلسم شده
مرا از این تله‌ی خون گرفته بیرون کن
مرا رها کن از این رنج‌های تکراری
مرا از این شب طاعون گرفته بیرون کن

 

مرا در این قفس خاک‌خورده جا مگذار
بیا! به آدم بی‌خانه قول سیب نده
از آفتاب نگو... از بهشت حرف نزن
تو را فریب ندادم، مرا فریب نده...

 

کبوترانم را دانه‌دانه پر دادم
به نامه از غم نادیدنت خبر دادم
هزار مرتبه گفتم که دوستت دارم
هزار مرتبه این جمله را هدر دادم...

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
❏ #حامد_ابراهیم_پور

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ آذر ۹۷ ، ۱۹:۱۴
سالار سالاری