شعر از ناظم حکمت
مرد گفت:
دوستت دارم
سخت، دیوانه وار
انگار که قلبم را شبیه شیشه ای
در مشت فشرده و انگشتهایم
را بریده باشم
مرد گفت:دوستت دارم
به عمق،
به گسترای کیلومترها دوستت دارم
صد در صد
هزار و پانصد در صد
صد در بی نهایت،در بی کران در صد
زن گفت:
با ترس و اشتیاقی که داشتم
خم شدم
لب بر لبت نهادم و دل بر دلت
و سرم را بر سرت تکیه دادم
و حال آنچه که می گویم
تو چون نجوایی در تاریکی
مرا آموختی و خوب می دانم
که خاک چگونه چونان مادری
با گونه های آفتابی اش
آخرین و زیبا ترین کودکش را
شیر خواهد داد
اما گزیری نیست
گیسوانم پیچیده بر انگشتان
کسی است که روی بر مرگ نهاده
و این سر را رهایی ممکن نیست
تو
رفتنی هستی
حال اگر چه خیره بر چشمان نوزادمان بنگری
تو
رفتنی هستی
حال اگر چه مرا رها سازی
زن سکوت کرد
[در آغوش هم فرو رفتند]
کتابی بر زمین افتاد
پنجره ای بسته شد
[از هم جدا شدند]
#ناظم_حکمت
#شاعر_ترکیه 🇹🇷
ترجمه:
#یاشار_یاغیش (دلاورنژاد)