شعر و متن عاشقانه

شعر و متن عاشقانه

شعر و متن عاشقانه

شعر و متن عاشقانه

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شعر از سعدی» ثبت شده است

شنبه, ۲۶ آبان ۱۳۹۷، ۰۱:۴۵ ب.ظ

شعر از سعدی

 

 

آن نه زلفست و بناگوش که روزست و شب‌ست
وان نه بالای صنوبر که درخت رطب‌ست

 

نه دهانیست که در وهم سخندان آید
مگر اندر سخن آیی و بداند که لب‌ست

 

آتش روی تو زین گونه که در خلق گرفت
عجب از سوختگی نیست که خامی عجب‌ست

 

آدمی نیست که عاشق نشود وقت بهار
هر گیاهی که به نوروز نجنبد حطب‌ست

 

جنبش سرو تو پنداری کز باد صباست
نه که از ناله مرغان چمن در طرب‌ست

 

هر کسی را به تو این میل نباشد که مرا
کآفتابی تو و کوتاه نظر مرغ شب‌ست

 

خواهم اندر طلبت عمر به پایان آورد
گر چه راهم نه به اندازه پای طلب‌ست

 

هر قضایی سببی دارد و من در غم دوست
اجلم می‌کشد و درد فراقش سبب‌ست

 

سخن خویش به بیگانه نمی‌یارم گفت
گله از دوست به دشمن نه طریق ادب‌ست

 

لیکن این حال محالست که پنهان ماند
تو زره می‌دری و پرده سعدی قصب‌ست

 

#سعدی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ آبان ۹۷ ، ۱۳:۴۵
سالار سالاری
سه شنبه, ۴ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۰۷:۲۴ ب.ظ

شعری از سعدی

 

 

بامدادی که تفاوت نکند لیل و نهار
خوش بود دامن صحرا و تماشای بهار

 

صوفی از صومعه گو خیمه بزن بر گلزار
که نه وقتست که در خانه بخفتی بیکار

 

بلبلان وقت گل آمد که بنالند از شوق
نه کم از بلبل مستی تو، بنال ای هشیار

 

آفرینش همه تنبیه خداوند دلست
دل ندارد که ندارد به خداوند اقرار

 

این همه نقش عجب بر در و دیوار وجود
هر که فکرت نکند نقش بود بر دیوار

 

کوه و دریا و درختان همه در تسبیح‌اند
نه همه مستمعی فهم کنند این اسرار

 

خبرت هست که مرغان سحر می‌گویند
آخر ای خفته سر از خواب جهالت بردار

 

هر که امروز نبیند اثر قدرت او
غالب آنست که فرداش نبیند دیدار

 

تا کی آخر چو بنفشه سر غفلت در پیش
حیف باشد که تو در خوابی و نرگس بیدار

 

کی تواند که دهد میوهٔ الوان از چوب؟
یا که داند که برآرد گل صد برگ از خار

 

وقت آنست که داماد گل از حجلهٔ غیب
به در آید که درختان همه کردند نثار

 

آدمی‌زاده اگر در طرب آید نه عجب
سرو در باغ به رقص آمده و بید و چنار

 

باش تا غنچهٔ سیراب دهن باز کند
بامدادان چو سر نافهٔ آهوی تتار

 

مژدگانی که گل از غنچه برون می‌آید
صد هزار اقچه بریزند درختان بهار

 

باد گیسوی درختان چمن شانه کند
بوی نسرین و قرنفل بدمد در اقطار

 

ژاله بر لاله فرود آمده نزدیک سحر
راست چون عارض گلبوی عرق کردهٔ یار

 

باد بوی سمن آورد و گل و نرگس و بید
در دکان به چه رونق بگشاید عطار؟

 

خیری و خطمی و نیلوفر و بستان افروز
نقشهایی که درو خیره بماند ابصار

 

ارغوان ریخته بر دکه خضراء چمن
همچنانست که بر تختهٔ دیبا دینار

 

این هنوز اول آزار جهان‌افروزست
باش تا خیمه زند دولت نیسان و ایار

 

شاخها دختر دوشیزهٔ باغ‌اند هنوز
باش تا حامله گردند به الوان ثمار

 

عقل حیران شود از خوشهٔ زرین عنب
فهم عاجز شود از حقهٔ یاقوت انار

 

بندهای رطب از نخل فرو آویزند
نخلبندان قضا و قدر شیرین کار

 

تا نه تاریک بود سایهٔ انبوه درخت
زیر هر برگ چراغی بنهند از گلنار

 

سیب را هر طرفی داده طبیعت رنگی
هم بر آن گونه که گلگونه کند روی نگار

 

شکل امرود تو گویی که ز شیرینی و لطف
کوزه‌ای چند نباتست معلق بر بار

 

هیچ در به نتوان گفت چو گفتی که به است
به از این فضل و کمالش نتوان کرد اظهار

 

حشو انجیر چو حلواگر استاد که او
حب خشخاش کند در عسل شهد به کار

 

آب در پای ترنج و به و بادام روان
همچو در زیر درختان بهشتی انهار

 

گو نظر باز کن و خلقت نارنج ببین
ای که باور نکنی فی‌الشجرالاخضر نار

 

پاک و بی‌عیب خدایی که به تقدیر عزیز
ماه و خورشید مسخر کند و لیل و نهار

 

پادشاهی نه به دستور کند یا گنجور
نقشبندی نه به شنگرف کند یا زنگار

 

چشمه از سنگ برون آید و باران از میغ

انگبین از مگس نحل و در از دریا بار

 

نیک بسیار بگفتیم درین باب سخن
و اندکی بیش نگفتیم هنوز از بسیار

 

تا قیامت سخن اندر کرم و رحمت او
همه گویند و یکی گفته نیاید ز هزار

 

آن که باشد که نبندد کمر طاعت او
جای آنست که کافر بگشاید زنار

 

نعمتت بار خدایا ز عدد بیرونست
شکر انعام تو هرگز نکند شکرگزار

 

این همه پرده که بر کردهٔ ما می‌پوشی
گر به تقصیر بگیری نگذاری دیار

 

ناامید از در لطف تو کجا شاید رفت؟

تاب قهر تو نیاریم خدایا زنهار

 

فعلهایی که ز ما دیدی و نپسندیدی
به خداوندی خود پرده بپوش ای ستار

 

سعدیا راست روان گوی سعادت بردند
راستی کن که به منزل نرود کجرفتار

 

حبذا عمر گرانمایه که در لغو برفت
یارب از هر چه خطا رفت هزار استغفار

 

درد پنهان به تو گویم که خداوند منی
یا نگویم که تو خود مطلعی بر اسرار

 

شاعر:#سعدی

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۹:۲۴
سالار سالاری
پنجشنبه, ۳۰ فروردين ۱۳۹۷، ۰۷:۲۳ ب.ظ

تکه شعر از سعدی

 

 

دوست می‌دارم من این نالیدن دلسوز را
تا به هر نوعی که باشد بگذرانم روز را

 

شب همه شب انتظار صبح رویی می‌رود
کان صباحت نیست این صبح جهان افروز را

 

وه که گر من بازبینم چهر مهرافزای او
تا قیامت شکر گویم طالع پیروز را

 

گر من از سنگ ملامت روی برپیچم زنم
جان سپر کردند مردان ناوک دلدوز را

 

کامجویان را ز ناکامی چشیدن چاره نیست
بر زمستان صبر باید طالب نوروز را

 

عاقلان خوشه چین از سر لیلی غافلند
این کرامت نیست جز مجنون خرمن سوز را

 

عاشقان دین و دنیاباز را خاصیتیست
کان نباشد زاهدان مال و جاه اندوز را

 

دیگری را در کمند آور که ما خود بنده‌ایم
ریسمان در پای حاجت نیست دست آموز را

 

سعدیا دی رفت و فردا همچنان موجود نیست
در میان این و آن فرصت شمار امروز را

 

شاعر:#سعدی

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ فروردين ۹۷ ، ۱۹:۲۳
سالار سالاری