شعر و متن عاشقانه

شعر و متن عاشقانه

شعر و متن عاشقانه

شعر و متن عاشقانه

سه شنبه, ۲۷ فروردين ۱۳۹۸، ۰۶:۴۴ ب.ظ

اشعار عاشقانه فروغ فرخزاد

 

من از تو می‌مردم
اما تو زندگانی من بودی

تو با من می‌رفتی
تو در من می‌خواندی
وقتی که من خیابان‌ها را
بی هیچ مقصدی می‌پیمودم

تو با من می‌رفتی
تو در من می‌خواندی
تو از میان نارون‌ها گنجشک‌های عاشق را
به صبح پنجره دعوت می‌کردی
وقتی که شب مکرر می‌شد
وقتی که شب تمام نمی‌شد

تو از میان نارون‌ها، گنجشک‌های عاشق را
به صبح پنجره دعوت می‌کردی

تو با چراغ‌هایت می‌آمدی به کوچه ما
تو با چراغ‌هایت می‌آمدی
وقتی که بچه‌ها می‌رفتند
و خوشه‌های اقاقی می‌خوابیدند
و من در آینه تنها می‌ماندم

تو با چراغ‌هایت می‌آمدی
تو دست‌هایت را می‌بخشیدی
تو چشم‌هایت را می‌بخشیدی
تو مهربانی‌ات را می‌بخشیدی
تو زندگانی‌ات را می‌بخشیدی
وقتی که من گرسنه بودم

تو مثل نور سخی بودی
تو لاله‌ها را می‌چیدی
و گیسوانم را می‌پوشاندی
وقتی که گیسوان من از عریانی می‌لرزیدند

تو گونه‌هایت را می‌چسباندی
به اضطراب پستان‌هایم
وقتی که من دیگر
چیزی نداشتم که بگویم

تو گونه‌هایت را می‌چسباندی
به اضطراب پستان‌هایم
و گوش می‌دادی
به خون من که ناله کنان می‌رفت
و عشق من که گریه کنان می‌مرد

تو گوش می‌دادی
اما مرا نمی‌دیدی

 

=============================================

 

 

شانه‌های تو 
همچو صخره‌های سخت و پر غرور
موج گیسوان من در این نشیب 
سینه می‌کشد چو آبشار نور 

شانه‌های تو 
چون حصار‌های قلعه‌ای عظیم
رقص رشته‌های گیسوان من بر آن 
همچو رقص شاخه‌های بید در کف نسیم

شانه‌های تو 
برج‌های آهنین 
جلوه شگرف خون و زندگی 
رنگ آن به رنگ مجمری مسین

در سکوت معبد هوس 
خفته‌ام کنار پیکر تو بی‌قرار 
جای بوسه‌های من بر روی شانه‌هات 
همچو جای نیش آتشین مار 

شانه‌های تو 
در خروش آفتاب داغ پر شکوه 
زیر دانه‌های گرم و روشن عرق 
برق می‌زند چو قله‌های کوه 

شانه‌های تو 
قبله‌گاه دیدگان پر نیاز من 
شانه‌های تو 
مهر سنگی نماز من

 

=============================================


آن تیره مردمک‌ها، آه
آن صوفیان ساده خلوت نشین من
در جذبه سماع دو چشمانش
از هوش رفته بودند

دیدم که بر سراسر من موج می‌زند
چون هرم سرخ‌گونه آتش
چون انعکاس آب
چون ابری از تشنج باران‌ها
چون آسمانی از نفس فصل‌های گرم
تا بی نهایت
تا آن سوی حیات
گسترده بود او

دیدم در وزیدن دستانش
جسمیت وجودم
تحلیل می‌رود

دیدم که قلب او
با آن طنین ساحر سرگردان
پیچیده در تمامی قلب من

ساعت پرید
پرده به همراه باد رفت
او را فشرده بودم
در‌ هاله حریق

می‌خواستم بگویم
اما شگفت را
انبوه سایه‌گستر مژگانش
چون ریشه‌های پرده ابریشم
جاری شدند از بن تاریکی
در امتداد آن کشاله طولانی طلب
وآن تشنج، آن تشنج مرگ آلود
تا انتهای گمشده من

دیدم که می‌رهم
دیدم که می‌رهم
دیدم که پوست تنم از انبساط عشق ترک می‌خورد
دیدم که حجم آتشینم
آهسته آب شد
و ریخت، ریخت، ریخت

در ماه، ماه به گودی نشسته، ماه منقلب تار
در یکدیگر گریسته بودیم
در یکدیگر تمام لحظه بی‌اعتبار وحدت را
دیوانه وار زیسته بودیم

 

=============================================

 

دیدگان تو در قاب اندوه 
سرد و خاموش 
خفته بودند 

زودتر از تو ناگفته‌ها را 
با زبان نگه گفته بودند 
از من و هرچه در من نهان بود
می‌رمیدی
می‌رهیدی

یادم آمد که روزی در این راه 
ناشکیبا مرا در پی خویش 
می‌کشیدی
می‌کشیدی

آخرین بار 
آخرین بار
آخرین لحظه تلخ دیدار 
سر به سر پوچ دیدم جهان را 

باد نالید و من گوش کردم
خش خش برگ‌های خزان را 
باز خواندی 
باز راندی 

باز بر تخت عاجم نشاندی 
باز در کام موجم کشاندی 
گر چه در پرنیان غمی شوم 
سال‌ها در دلم زیستی تو 
آه هرگز ندانستم از عشق 
چیستی تو
کیستی تو

 

 

 

آن کلاغی که پرید 
از فراز سرما 
و فرو رفت در اندیشه آشفته ابری ولگرد
و صدایش همچون نیزه کوتاهی پهنای افق را پیمود 
خبر ما را با خود خواهد برد به شهر 

 همه می‌دانند
همه می‌دانند 
که من و تو از آن روزنه سرد عبوس 
باغ را دیدیم 
و از آن شاخه بازیگر دور از دست 
سیب را چیدیم 

همه می‌ترسند 
 همه می‌ترسند اما من و تو 
 به چراغ و آب و آینه پیوستیم 
و نترسیدیم 

سخن از پیوند سست دو نام 
و هم آغوشی در اوراق کهنه یک دفتر نیست 
سخن از گیسوی خوشبخت منست 
با شقایق‌های سوخته بوسه تو 
و صمیمیت تن‌هامان در طراری 
و درخشیدن عریانی‌مان 
مثل فلس ماهی‌ها در آب 

سخن از زندگی نقره‌ای آوازی‌ست 
که سحرگاهان فواره کوچک می‌خواند 
 ما در آن جنگل سبز سیال 
 شبی از خرگوشان وحشی 
و در آن دریای مضطرب خونسرد 
از صدف‌های پر از مروارید 
و در آن کوه غریب فاتح 
از عقابان جوان پرسیدیم 
که چه باید کرد؟

همه می‌دانند 
همه می‌دانند
ما به خواب سرد و ساکت سیمرغان ره یافته‌ایم 
ما حقیقت را در باغچه پیدا کردیم 
در نگاه شرم آگین گلی گمنام 
و بقا را در یک لحظه نامحدود 
که دو خورشید به هم خیره شدند 

 سخن از پچ پچ ترسانی در ظلمت نیست 
سخن از روزست و پنجره‌های باز 
و هوای تازه 
و اجاقی که در آن اشیا بیهُده می‌سوزند
و زمینی که ز کشتی دیگر بارور است 
 و تولد و تکامل و غرور 

 سخن از دستان عاشق ماست 
 که پلی از پیغام عطر و نور و نسیم 
بر فراز شب‌ها ساخته‌اند 
به چمنزار بیا 
به چمنزار بزرگ 

و صدایم کن از پشت نفس‌های گل ابریشم 
همچنان آهو که جفتش را 
پرده‌ها از بغضی پنهانی سرشارند 
 و کبوترهای معصوم 
از بلندی‌های برج سپید خود 
به زمین می‌نگرند

 

=============================================

 

معشوق من 
 با آن تن برهنه بی‌شرم 
 بر ساق‌های نیرومندش 
چون مرگ ایستاد 
خط‌های بی‌قرار مورب 
اندام‌های عاصی او را 
در طرح استوارش 
دنبال می‌کنند

معشوق من 
گویی ز نسل‌های فراموش گشته است 
گویی که تاتاری در انتهای چشمانش 
پیوسته در کمین سواریست 
گویی که بربری 
در برق پر طراوت دندان‌هایش 
مجذوب خون گرم شکاریست 

معشوق من 
همچون طبیعت 
مفهوم ناگزیر صریحی دارد 
او با شکست من 
قانون صادقانه قدرت را 
تأیید می‌کند 
او وحشیانه آزاد ست 
مانند یک غریزه سالم 
در عمق یک جزیره نامسکون
او پاک می‌کند 
با پاره‌های خیمه مجنون 
از کفش خود غبار خیابان را 

معشوق من
همچون خداوندی در معبد نپال 
گویی از ابتدای وجودش 
بیگانه بوده است 
او 
مردیست از قرون گذشته 
یاد آور اصالت زیبایی 
او در فضای خود 
چون بوی کودکی
پیوسته خاطرات معصومی را 
بیدار می‌کند
او مثل یک سرود خوش عامیانه است
سرشار از خشونت و عریانی 
او با خلوص دوست می‌دارد
ذرات زندگی را 
ذرات خاک را 
غم‌های آدمی را 
غم‌های پاک را 
او با خلوص دوست می‌دارد 
یک کوچه باغ دهکده را 
یک درخت را 
یک ظرف بستنی را 
یک بند رخت را 

معشوق من 
انسان ساده‌ای‌ست 
انسان ساده‌ای که من او را 
در سرزمین شوم عجایب
چون آخرین نشانه یک مذهب شگفت 
در لابلای بوته پستان‌هایم 
پنهان نموده‌ام

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی