شعر و متن عاشقانه

شعر و متن عاشقانه

شعر و متن عاشقانه

شعر و متن عاشقانه

۵۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شعر» ثبت شده است

سه شنبه, ۲۵ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۰۷:۳۱ ب.ظ

شعری از فریدون مشیری

 

 

بوی باران، بوی سبزه، بوی خاک
شاخه های شسته، باران خورده، پاک
آسمان آبی و ابر سپید
برگهای سبز بید
عطر نرگس، رقص باد
نغمه و بانگ پرستوهای شاد
خلوت گرم کبوترهای مست

 

نرم نرمک میرسد اینک بهار
خوش بحال روزگار

 

خوش بحال چشمه ها و دشتها
خوش بحال دانه ها و سبزه ها

 

خوش بحال غنچه های نیمه باز
خوش بحال دختر میخک که میخندد به ناز
خوش بحال جان لبریز از شراب
خوش بحال آفتاب

 

ای دل من، گرچه در این روزگار
جامهء رنگین نمی‌پوشی به کام
بادهء رنگین نمی‌نوشی ز جام
نقل و سبزه در میان سفره نیست
جامت از آن می که می‌باید تهی ست

 

ای دریغ از «تو» اگر چون گل نرقصی با نسیم
ای دریغ از «من» اگر مستم نسازد آفتاب
ای دریغ از «ما» اگر کامی نگیریم از بهار

 

گر نکوبی شیشه ی غم را به سنگ
هفت رنگش می شود هفتاد رنگ

 

شاعر:#فریدون_مشیری

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۹:۳۱
سالار سالاری
شنبه, ۱۵ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۰۷:۲۹ ب.ظ

شعر از رحمان زارع

 

 

ای شعر ِمرا تازگی از هر نظر از تو
باید که بگویم غزلی تازه تر از تو

 

از چشم ؛ غزالی که ز صیاد رمیده ست
برخاسته گردی به جهان زین اثر از تو

 

ابروت کمانی ست که آرش بکشیده ست
تا فتح کند جان مرا بوم و بر از تو

 

لبهات نه لب ، آتش سرخی که جهنم
یک شعله از آن برد و شد او شعله ور از تو

 

افتاده به دامان دو گیسوت عقابان
اندر طمع چیدن یک پر زر از تو

 

جان داده اگر شرط کنی وصل شبی را
لب تر نشده سر بنهم ، آ که سر از تو

 

حجت تو و حاجت تو و از قاضی حاجات
ما را نبود هیچ تمنا مگر از تو

 

بی دوست نخواهیم زمانی دو جهان را
خسران مبین است جهان بی خبر از تو

 

لبخند بزن تا که بهار آید و گوید
او نیز چو من یک غزل تازه تر از تو

 

شاعر:#رحمان زارع
 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۹:۲۹
سالار سالاری
سه شنبه, ۴ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۰۷:۲۴ ب.ظ

شعری از سعدی

 

 

بامدادی که تفاوت نکند لیل و نهار
خوش بود دامن صحرا و تماشای بهار

 

صوفی از صومعه گو خیمه بزن بر گلزار
که نه وقتست که در خانه بخفتی بیکار

 

بلبلان وقت گل آمد که بنالند از شوق
نه کم از بلبل مستی تو، بنال ای هشیار

 

آفرینش همه تنبیه خداوند دلست
دل ندارد که ندارد به خداوند اقرار

 

این همه نقش عجب بر در و دیوار وجود
هر که فکرت نکند نقش بود بر دیوار

 

کوه و دریا و درختان همه در تسبیح‌اند
نه همه مستمعی فهم کنند این اسرار

 

خبرت هست که مرغان سحر می‌گویند
آخر ای خفته سر از خواب جهالت بردار

 

هر که امروز نبیند اثر قدرت او
غالب آنست که فرداش نبیند دیدار

 

تا کی آخر چو بنفشه سر غفلت در پیش
حیف باشد که تو در خوابی و نرگس بیدار

 

کی تواند که دهد میوهٔ الوان از چوب؟
یا که داند که برآرد گل صد برگ از خار

 

وقت آنست که داماد گل از حجلهٔ غیب
به در آید که درختان همه کردند نثار

 

آدمی‌زاده اگر در طرب آید نه عجب
سرو در باغ به رقص آمده و بید و چنار

 

باش تا غنچهٔ سیراب دهن باز کند
بامدادان چو سر نافهٔ آهوی تتار

 

مژدگانی که گل از غنچه برون می‌آید
صد هزار اقچه بریزند درختان بهار

 

باد گیسوی درختان چمن شانه کند
بوی نسرین و قرنفل بدمد در اقطار

 

ژاله بر لاله فرود آمده نزدیک سحر
راست چون عارض گلبوی عرق کردهٔ یار

 

باد بوی سمن آورد و گل و نرگس و بید
در دکان به چه رونق بگشاید عطار؟

 

خیری و خطمی و نیلوفر و بستان افروز
نقشهایی که درو خیره بماند ابصار

 

ارغوان ریخته بر دکه خضراء چمن
همچنانست که بر تختهٔ دیبا دینار

 

این هنوز اول آزار جهان‌افروزست
باش تا خیمه زند دولت نیسان و ایار

 

شاخها دختر دوشیزهٔ باغ‌اند هنوز
باش تا حامله گردند به الوان ثمار

 

عقل حیران شود از خوشهٔ زرین عنب
فهم عاجز شود از حقهٔ یاقوت انار

 

بندهای رطب از نخل فرو آویزند
نخلبندان قضا و قدر شیرین کار

 

تا نه تاریک بود سایهٔ انبوه درخت
زیر هر برگ چراغی بنهند از گلنار

 

سیب را هر طرفی داده طبیعت رنگی
هم بر آن گونه که گلگونه کند روی نگار

 

شکل امرود تو گویی که ز شیرینی و لطف
کوزه‌ای چند نباتست معلق بر بار

 

هیچ در به نتوان گفت چو گفتی که به است
به از این فضل و کمالش نتوان کرد اظهار

 

حشو انجیر چو حلواگر استاد که او
حب خشخاش کند در عسل شهد به کار

 

آب در پای ترنج و به و بادام روان
همچو در زیر درختان بهشتی انهار

 

گو نظر باز کن و خلقت نارنج ببین
ای که باور نکنی فی‌الشجرالاخضر نار

 

پاک و بی‌عیب خدایی که به تقدیر عزیز
ماه و خورشید مسخر کند و لیل و نهار

 

پادشاهی نه به دستور کند یا گنجور
نقشبندی نه به شنگرف کند یا زنگار

 

چشمه از سنگ برون آید و باران از میغ

انگبین از مگس نحل و در از دریا بار

 

نیک بسیار بگفتیم درین باب سخن
و اندکی بیش نگفتیم هنوز از بسیار

 

تا قیامت سخن اندر کرم و رحمت او
همه گویند و یکی گفته نیاید ز هزار

 

آن که باشد که نبندد کمر طاعت او
جای آنست که کافر بگشاید زنار

 

نعمتت بار خدایا ز عدد بیرونست
شکر انعام تو هرگز نکند شکرگزار

 

این همه پرده که بر کردهٔ ما می‌پوشی
گر به تقصیر بگیری نگذاری دیار

 

ناامید از در لطف تو کجا شاید رفت؟

تاب قهر تو نیاریم خدایا زنهار

 

فعلهایی که ز ما دیدی و نپسندیدی
به خداوندی خود پرده بپوش ای ستار

 

سعدیا راست روان گوی سعادت بردند
راستی کن که به منزل نرود کجرفتار

 

حبذا عمر گرانمایه که در لغو برفت
یارب از هر چه خطا رفت هزار استغفار

 

درد پنهان به تو گویم که خداوند منی
یا نگویم که تو خود مطلعی بر اسرار

 

شاعر:#سعدی

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۹:۲۴
سالار سالاری
شنبه, ۲۵ فروردين ۱۳۹۷، ۰۷:۲۰ ب.ظ

شعر از مهرداد اوستا

 

 

 

وفا نکردی و کردم، خطا ندیدی و دیدم
شکستی و نشکستم، بُریدی و نبریدم

 

اگر ز خلق ملامت، و گر ز کرده ندامت
کشیدم از تو کشیدم، شنیدم از تو شنیدم

 

کی ام، شکوفه اشکی که در هوای تو هر شب
ز چشم ناله شکفتم، به روی شکوه دویدم

 

مرا نصیب غم آمد، به شادی همه عالم
چرا که از همه عالم، محبت تو گزیدم

 

چو شمع خنده نکردی، مگر به روز سیاهم
چو بخت جلوه نکردی، مگر ز موی سپیدم

 

بجز وفا و عنایت، نماند در همه عالم
ندامتی که نبردم، ملامتی که ندیدم

 

نبود از تو گریزی چنین که بار غم دل
ز دست شکوه گرفتم، بدوش ناله کشیدم

 

جوانی ام به سمند شتاب می شد و از پی
چو گرد در قدم او، دویدم و نرسیدم

 

به روی بخت ز دیده، ز چهر عمر به گردون
گهی چو اشک نشستم، گهی چو رنگ پریدم

 

وفا نکردی و کردم، بسر نبردی و بردم
ثبات عهد مرا دیدی ای فروغ امیدم؟

 

شاعر:#مهرداد_اوستا

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ فروردين ۹۷ ، ۱۹:۲۰
سالار سالاری
جمعه, ۱۷ فروردين ۱۳۹۷، ۰۷:۰۷ ب.ظ

غزل از مولانا

 


آمد خیال خوش که من از گلشن یار آمدم
در چشم مست من نگر کز کوی خمار آمدم

 

سرمایه مستی منم هم دایه هستی منم
بالا منم پستی منم چون چرخ دوار آمدم

 

آنم کز آغاز آمدم با روح دمساز آمدم
برگشتم و بازآمدم بر نقطه پرگار آمدم

 

گفتم بیا شاد آمدی دادم بده داد آمدی
گفتا بدید و داد من کز بهر این کار آمدم

 

هم من مه و مهتاب تو هم گلشن و هم آب تو
چندین ره از اشتاب تو بی‌کفش و دستار آمدم

 

فرخنده نامی ای پسر گر چه که خامی ای پسر
تلخی مکن زیرا که من از لطف بسیار آمدم

 

خندان درآ تلخی بکش شاباش ای تلخی خوش
گل‌ها دهم گر چه که من اول همه خار آمدم

 

گل سر برون کرد از درج کالصبر مفتاح الفرج
هر شاخ گوید لاحرج کز صبر دربار آمدم

 

#غزل_مولانا
 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ فروردين ۹۷ ، ۱۹:۰۷
سالار سالاری
چهارشنبه, ۱۵ فروردين ۱۳۹۷، ۰۷:۰۷ ب.ظ

احمد شاملو - ایران من

 

بر کدام جنازه زار می زند این ساز؟
بر کدام مرده ی پنهان می گرید،
این ساز بی زمان؟
در کدام غار بر کدام تاریخ می موید،
این سیم و زه، این پنجه ی نادان؟
بگذار برخیزد مردم بی لبخند
بگذار برخیزد!

زاری در باغچه بس تلخ است
زاری بر چشمه ی صافی
زاری بر لقاح شکوفه بس تلخ است
زاری بر شراع بلند نسیم
زاری بر سپیدار سبز بالا بس تلخ است.
بر برکه ی لاجوردین ماهی و باد
چه می کند این مدیحه گوی تباهی؟
مطرب گور خانه به شهر اندر چه می کند،
زیر دریچه های بی گناهی؟
بگذار برخیزد مردم بی لبخند
بگذار برخیزد!

 

✍️ #احمد_شاملو
#ایران_من

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ فروردين ۹۷ ، ۱۹:۰۷
سالار سالاری
پنجشنبه, ۱۴ دی ۱۳۹۶، ۰۸:۱۳ ب.ظ

شعر از نرگس دوست

#کتابخانه_شعر


مردی به کشتن من آمد
که نه خنجر داشت
نه گلوله
نه تفنگ
فقط با زخم هایش آمده بود
با زخم هایی
که همچون خنجر
در پهلویم فرو رفته اند

نمی توانم خنجر را در بیاورم
و نه رو بگردانم
این زخم ها باید سربسته بمانند!
وگرنه
در من
گوزن غمگینی می میرد

و از پوست من
لباس های زیادی می سازند
 لباس هایی که دیگر گرم ات نمی کنند
 تنها زمستان های آمده
 و نیا آمده را به یادت می آورند

می بینی
باران بند نمی آید
و از پالتوی گوزنی ات صدا می آید
ناله ی کوه می آید
غرش شیر می آید

آنقدر
که پلنگ های وحشی به غارها پناه می برند!
زخم های تو
 در پوستم فرو می روند!

و تو خوب می دانی
 من گوزن جوانی بودم
که می خواستم
شاخ به شاخ گوزن ها
بهار را
از دل کوه در بیاورم

اما شاخ های مرا شکستی
در پهلویم فرو رفتی!
و این زخم
تمام سال ها روی گرده ی من می ماند
و تو می بینی
گوزنی را
که لنگ لنگان
 از قله های بلند بالا می رود!

 


📓من چهره ی گوناگون زنان هستم
🖋نرگس دوست
🖨نشر نصیرا _صفحات 7 تا 10

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ دی ۹۶ ، ۲۰:۱۳
سالار سالاری
دوشنبه, ۱۱ دی ۱۳۹۶، ۰۸:۰۶ ب.ظ

شعر از عباس صفاری

 

 

چراغها خاموش
و روی کیک تولد
یک آی با کلاه ،
که عنقریب به فوت بی رمقی
الف خواهد شد
                         و داستانی دیگر.


شوهر در کشوی آشپزخانه
دارد دنبال کارد می گردد
زن نیمه عریان وُ پا برهنه نیست
اما کیک بدست به طرز غریبی
مثل سالومه قدم بر می دارد
و چهره اش در نور کهربایی شمع
به ماسکی عتیقه میماند
عجیب شبیه خودش.


زوج جوان            و بی شک خوشبختی
دور میشود آرام
از دود سیگار مرده شوریِ من


صاحبخانه ی میهمان نواز
به سیگار می گوید میخ تابوت
پس با یک حساب سرانگشتی
تابوت من باید چیزی باشد
شبیه تختخواب تا شده ی مرتاض ها
عجالتن اما
باید برای دوربین    لبخند بزنم.

 

📓 کبریت خیس
🖋 عباس صفاری
🖨 نشر مروارید(چاپ اول 1384)
    (چاپ نهم 1395)_صفحات 17 و 18

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ دی ۹۶ ، ۲۰:۰۶
سالار سالاری
چهارشنبه, ۶ دی ۱۳۹۶، ۰۸:۰۳ ب.ظ

قطعه شعری از عطار

 

 

عزمِ آن دارم که امشب نیم مست
پای کوبان کوزهٔ دردی به دست

سر به بازارِ قلندر در نهم
پس به یک ساعت ببازم هرچه هست

تا کی از تزویر باشم خودنمای
تا کی از پندار باشم خودپرست

پردهٔ پندار می‌باید درید
توبهٔ زهاد می‌باید شکست

وقت آن آمد که دستی بر زنم
چند خواهم بودن آخر پای‌بست

ساقیا در ده شرابی دلگشای
هین که دل برخاست غم در سر نشست

تو بگردان دور تا ما مردوار
دورِ گردون زیر پایْ آریم پست

مشتری را خرقه از سر برکشیم
زهره را تا حشر گردانیم مست

پس چو عطار از جهت بیرون شویم
بی جهت در رقص آییم از الست

 

عطار

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ دی ۹۶ ، ۲۰:۰۳
سالار سالاری
دوشنبه, ۴ دی ۱۳۹۶، ۰۸:۰۳ ب.ظ

تکه شعر از حاتمه ابراهیم زاده

 

شمالی که باشی
جور دیگری
ساحل دریا را قدم خواهی زد
کمی بیشتر از دیگران
خاطره خواهی ساخت
با همین موج های خسته . . !

شمالی که باشی
تا دنیا دنیاست حصیر عشق میبافی
با دست هایی سخت تر از آهن
و دلی پر از  زخم های پینه بسته

باید شمالی باشی
تا بفهمی چه میگویم
 از بوی عطرِ
 خاک باران خورده . .
از لبخندهای شیرینِ
شالیکاران همیشه ایستاده

شمالی که باشی
دلت از جنس دریاست
نگاهت سیلی از باران

و دست هایت همیشه دلتنگ .  .  .

 

حاتمه_ابراهیم_زاده

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ دی ۹۶ ، ۲۰:۰۳
سالار سالاری